انگار خدا فصل ها یش را در قالب دختر کی زیبا که در هر برهه ا ی از زند گی زیبایی خاص
خود را دارد خلق کرده است. بهار به دختر کی زیبا، نوپا و با زیگوش ، آوا ی باران ناگهانی اش
به مانند گریه ب ی امان دخترک که بهانه ی آبنبات چوبی پا بر زمین م ی کوبد.
با وقار ،همچون درختان
صنوبر . آفتاب سوزانش به مانند خشم ناگهانی دوران نوجوا نی میماندو نسیم خنکی که
زیر سایه درختی روح را جلا میدهد، همان آرامش بعد از طوفان است. ای ن دخترک با
وقار آرام آرام قد میکشد. خزان!نه نه. خزان واژه زیب ایی برا ی این دخترک ز یبارو نیست.
پاییز برازنده تر است. پاییز رنگارنگ، که دل از هر اهل دلی می رباید.
رمان باحالی بود فقط متنش کاملا ادبی بود و چون من به شخصه ادبی نمیپسندم نتونستم با رمان همراه بشم
ولی اگه ادبی دوست دارین واقعا رمان زیبایی هستش با پایان خوش
با تشکر از نویسنده
سلام دست و پنجه نویسنده اش طلا …..من که تا وسطاش خوندم ولی تا همین اینجا خیلی خوب بود پر از شخصیت های مختلف.به درد فیلمنامه شدنم میخوره
مرسی از سایت رمانکده