مطالب ویژه
داستان کوتاه آخرین خشاب از مرجان جانی

داستان کوتاه آخرین خشاب از مرجان جانی

 

 

 

| آخرین خشاب |

مرجان جانی

 

 

سه شنبه بود..

زنگ زد گفت داداش  دوتا خشااب بگیر برا کادری میخوام بهم مرخصی بده گفتم: چشم ستون جون بخواه رفتم گرفتم

 

( اخه  گفته بود … قرصارو میخوام برای کادریمون اون نمیتونه پیدا کنه، به من گفته بود پیدا کن منم برگ مرخصیت رو امضا میکنم )

 

اومد دم دمای ظهر بود، گرفت رفت.

غروبش  رو  اوکی کرده بودیم بریم سفره خونه، منو فاطمه اونو الناز ما زودتر رفتیم تو لژ که اونم برسه از پادگان و بیاد پیشمون ساعت نزدیکایی هفت بود که رسید.

تا نشست گفت: بگو یه چایی بیاره..

گفتم: همون دوسیب نعنا دیگه؟

گفت: اره

برگشتم سمت کارگر لژ و گفتم: داداش یه لحظه بیا..

 

اومد و سفارشات و دادم.

رو به دخترا گفتم: فعلا شما راجب ناخان هاتون حرف بزنید تا بعدا ازتون بپرسم که چی میخوایید.

 

فاطی : الان که ورشکستت کردم میفهمی..

 

چشم ازش برداشتم و رو به مجید کردم و گفتم: داداش این کادری هم بد تو عمله هاا… هر هفته دوتا خشاب ترامادول میگیره ازت.

 

مجید: داداش ولش کن… به جهنم.. مرخصیم  رو که میگیرم ازش.

 

یه هفته از اون روز گذشت و دوباره زنگ زد و گفت: سجادد… سه تا برام بگیر این دفع سه تا میخوام.

 

دوباره گرفتم و دادم بهش.. کلا برناممون همین بود.. من براش خشاب جور میکردم تا به گفته خودش مرخصی بگیره بریم بیرون.

هی روز ها هفته ها ماه ها اینطوری میگذشت … تا یه روز دوباره با دخترا رفتیم بیرون و مجید هم اون روز  مرخصی ساعتی گرفته بود و بهمون ملحق شد.

خیلی عوض شده بود…

صورتش لاغر شده بود …موقع حرف زدن دندوناش رو بهم فشار میداد.

با اینکه زمستون بود هی عرق میکرد.

موقع رفتن لباساش رو عوض کرد و داد بهم و گفت: من دیگ نمیرسم … اینارو ببر بده ننم بشوره.

منم از همینجا میرم پادگان.

 

خدافطی کردیم و رفت.

لباسا رو بردم خونه و تا خودم براش بشورم.

جیباش و چک کردم تا چیزی نباشه و بندازم تو ماشین.

یه خشاب از قرصی که بهش داده بودم تو جیبش بود… چهار پنج تاش خالی بود.

خشکم زد.. اینا چرا باید تو جیب مجید باشه‌!

همون لحظه برام پیام اومد.

گوشی رو از جیبم در اوردم و به اسم مجید نگاه کردم… بلافاصله پیام و باز کردم و متنش خوندم..

” داداش لباسارو نبر خونه …  هفته بعد خودم میام میبرم.

الان مامان میگه تا اینجا اومده یه سر به من نزده..خیطه”

 

میخواستم جواب بدم و راجب قرصا ازش سوال بپرسم …

ولی با پیام بعدی که از طرف فاطی بود… مکث کردم.

پیام فاطمه رو باز کردم و خوندم: سجادد.. میخوام یه چیزی بهت بگم.. راجب مجید.

الناز بهم میگه مجید خیلی عوض شده هرچی میگم زود عصبی میشه..

هی چرت میزنه…. گفت به سجاد بگو نگرانشم یه آمار ازش بگیره.

 

دیگ شکم به یقین تبدیل شد که خودش استفاده میکنه.

به روش نیوردم که قرص و دیدم.

گذشت و گذشت تا دوباره بهم زنگ زد و گفت: داداش چهار تا خشاب برام بگیر …. لباسامم بیار.

 

مثل همیشه جوابش و دادم و براش خشاب جور کردم… ولی این دفع روی خشاب قرص ها علامت گذاشتم.

اومد پیشم و لباسارو با قرصا رو ازم گرفت وگفت: دمت گرم..

 

خواست بره که صداش زدم: مجید..

 

قرصایی که تو جیبش دیده بودم و گرفتم سمتش و گفتم: بیا داداش اینا جا موند…

 

جا خورد بود…  بدون اینکه ازش بپرسم خودت مصرف میکنی یا نه..

گفتم: اگه یدونه دیگه از اینارو بخوای بخوری… دیگ اسم من و نیار.

 

منتظر حرفش نموندم و همونجا ولش کردم رفتم.

گذشت …

یه هفته، دو هفته ، سه هفته …. هیچ خبری ازش نبود.

دیگ بهم زنگ نمیزد.

تا بالاخره یه روز بهم زنگ زد و گفت: داداش کجایی؟

 

_خونم..

 

مجید: یه دقیقه بیا جلودر ماا.. کارت دارم.

 

گوشی و قطع کردم و اماده شدم.. رفتم دم خونشون و منتظر موندم تا بیاد پایین.

در و باز کرد و گفت: بیا بریم بالا..

 

هنوز ازش ناراحت بودم.

مردد بودم که برم یا نه… دستم و گرفت و گفت: بیا بریم بالا… ناز میکنه حالا.

 

رفتیم بالا و وارد اتاقش شدیم.

کشوی  لباساش و کشید بیرون و لباسای داخلش رو کنار زد و خشاب های  قرصی که چند هفته پیش بهش داده بودم با اون یدونه نصفه ایی که مونده بود، اونجا بود.

نگام کرد و گفت: هیچوقت .. رو حرفت حرف نزدم.

هیچوقت هم لفظت رو شهید نکردم.

بیا اینا هم همونایی که اون سری دادی… لب نزدم بهشون.

سه هفتس دارم نسخی پس میدم.

درد اون رو میتونستم تحمل کنم … ولی درد نداشتن تورو نه.

داداشی… رفیقا کم باشن .. اما تک باشن.

 

 

 

برای در اومدن از باتلاق …

یه شاخه کوچیک همم میتونه کمکت کنه…

اگه جایی دیدید میتونید کسی رو از باتلاق  نجات بدید اون شاخه رو شما بدید دستش…

 

 

 

۲:۲۳

 

 

 

برای امتیاز به این نوشته کلیک کنید!
[کل: 0 میانگین: 0]
  • اشتراک گذاری
مطالب مرتبط
2 نظر
نظرات
  • سمانه
    12 فروردین 1401 | 19:11

    عالی

  • گل تا
    4 خرداد 1401 | 23:18

    عالی

درباره ما
در میان غبار روزگار، قصه‌هایی ناگفته در انتظار نغمه‌ای دلنشین بودند تا در تار و پود وجودمان ریشه بدوانند و جان تازه‌ای به کالبدمان ببخشند. رمان لند، گویی قافله‌ای از راویان قصه‌گو، این نغمه‌ها را به گوش جانمان می‌رساند و ما را به سفری شگفت‌انگیز در قلمرو بیکران داستان‌ها رهنمون می‌شود. رمان لند، پناهگاهی امن برای عاشقان کتاب و قصه‌خوانان حرفه‌ای است. پس اگر در جستجوی لحظاتی ناب در دنیای خیال و قصه‌های مسحورکننده هستید، به جمع خوانندگان رمان لند بپیوندید و نغمه‌ی دلنشین داستان‌ها را در وجودتان زمزمه کنید.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق بهرمان لند | دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنزمیباشد.