#ساعتشنی
من هرگز شاعر خوبی نبودم!
شاگرد خوبی هم نبودم.
هر بار که استاد به بخش قافیه میرسید، من به ردیف فکر میکردم به خودمان!
تویی که هرگز با من ردیف
نبودی…
استاد از دوبیتی های بابا طاهر می گفت و من غرق غزل هایت میشدم؛
چشمهایت،
نگاهت،
لبخندت و خلاصه ی عاشقانه ترین غزل ها…
غرق همان خطوطی که بی شک مهارت پیکاسو هم برای ترسیم آن کافی نبود.
می دانی;
اشعار من همیشه “سپید”بود ؛
خالی از تو!
حواسم نبود که دوست داشتنت مثل ساعت شنی است؛ ثانیه به ثانیه پر از دلهره، پر از ترس، پر از پایان…
من همرنگ آن ماهی هستم که اسیر آبهاست. پس چه فرقی میکند زندانی تنگ باشم یا دریا؟!
شاگرد خوبی نبودم… شاید هم استاد خوبی نداشتم که راه فراری نشانم نداد، هیچ راه نجاتی و من در بن بست گذشته ها(خاطره ها)
جا ماندم…
“مریم افتخاری فر”