دلنوشته: سکوت
به قلم: فاطمه معماری
میدانی!
گاهی در یک سکوت، هزاران توده از جنسِ فریاد و طوفان نهفته شده.
خستهام…
از این سکوت، یا شاید هم از این همه صبوری.
من واقعاً باختهام!
به خودم، به این زندگی، به تصویر نقابزدهی، فرشتههای به ظاهر آدم. فرشتههایی که یکرنگ نیستند؛ گویی رنگین کماناند.
دلم میخواهد از پیلهی ناامیدی بیرون بیایم؛ اما نمیتوانم.
من فقط به یک تلنگر نیاز دارم، تلنگری گرم، به قلبِ سردم. قلبی که مدتهاست تپش ندارد. تپش برای کدامین احساس؟؟
احساس گرمی که کلیدش، با زنجیری از محبت، در گردن اطرافیانم آویخته شده؟؟
بنگر!
بنگر و اگر میتوانی حس کن و به این نتیجه برس که سکوت من، از درماندگی و ضعف نیست، سکوت من آغاز فریادیست که خفه میشود، در سلول به سلول رگهای قلبم؛ آغاز حرفهای ناگفتهایست که خاک میشوند، در گورستان دلم.
حس میکنم که دیگر نمیتوانم با اطرافیانم، نوایِ سازگاری بنوازم؛ چرا که سکوت بسی دشوار و خفقانآور است.
میبینی!
صدای فریاد را همگان میشنوند؛ ولی کسی صدای سکوتت را میشنود که…
واقعاً چه کسی هنر ترجمهی سکوت را دارد؟
سکوتی سنگینتر از فریاد!
سکوت بهترین گزینهی بی اعتناییست!
پس به خیال روزی که در جادهی «امید» قدم خواهی گذاشت، زندگی کن؛ چرا که ما محکومیم به ناخواسته زندگی کردن.
اما شاهدِ مرگِ آرزوهایت نباش.
آرزو…
چه واژهی غریبی!
خیلی قشنگ بود
با احساس بود,آفرین