صورتش از شدت ضربات سیلی می سوخت و استخوانهایش ناله میکرد. هوشیار، کنترل از دست داده بود. وحشی شده بود و مانند شیر گرسنه به تن و بدن شکار حمله میبرد. دریا، ولی مقاومت میکرد. درد را به جان می خرید و مقابلش می ایستاد. هوشیار بی رحمانه بازوی دختر را چنگ زد و به زور کف اتاق پرتش کرد.
ضربه ی آخر اما رمق از جسم نحیف دریا برد. نفسش بند رفت و برای لحظه ای، پرده ی سیاه رنگی مقابل چشمانش کشیده شد. هوشیار اما دیوانه بود. دریا غفلت میکرد، کار دست جفتشان میداد. پنجه های دریا، با این فکر، روی فرش قدیمی و نخ نمای خانه مشت شد. به سختی حرکتی به تنش داد و زیر لب غرید
هوشیار حمله برد. عربده زنان بازوی زخمی دختر را گرفت و مثلا جلاد بالای سرش ایستاد. دریا گیج شده بود و دنیا دور سرش چرخ میخورد. پلکهایش را تند تند باز و بسته کرد و چندین بار سرش را تکان داد. هوشیار بی اهمیت به حال و روز او، کنار پایش زانو زد و چانه اش را بین دو انگشت فشار داد
سلام رمان خیلی خوبی بود فقط چرا ادامه نداره؟ یعنی جلو دومشو ننوشتید یا همین قدر بوده؟ اگه جلو دوم هست لطفا اسمشو بگید ممنون
رمان قشنگی بود. فقط میخوام بدونم جلد دوم را هنوز ننوشتید؟ چون حیفه که اینجوری نصفه تموم بشه
من رمان رو پرداخت آنلاین زدم اما سایت احازه دانلود بهم نداد بعدم از صفحه افتادم بیرون به شماره پشتیبانی ثبت شده هم پیام دادم جوابگو نیست . این چه وضعیه؟؟؟
سلام قسمت دوم نوشته نشده رمان اقبال لطفا راهنمایی کنید.متشکرم.
چراباقیشونزاشتید