مهجور عشق ( فصل دوم خواهرخوانده)
صدای تیک تاک ساعت رومیزی تنها صدایی بود که در اتاق میشنید. اتاق غرق در سکوت بود و گاهی فقط هو هوی باد پاییزی از پنجره به گوش میرسید. ستاره روی تخت دراز کشیده و نگاهش به سقف بود، آب دهانش را قورت داد و پلک بست. با خوردن دو قرص آرامبخش باز هم خواب به چشمهایش نمیآمد و ساعتها بود که از این پهلو به آن پهلو میچرخید. نگاهی به ساعت انداخت، یک ساعت دیگر مراسم عقد برگزار میشد.
جلد اول این رمان رو میتوانید از لینک زیر دانلود کنید
خسته از تلاش بیهودهاش برای خوابیدن از جا برخاست و اشارپ سفید را از روی جالباسی برداشت. از اتاق بیرون رفت و سمت حیاط قدم برداشت. در سالن را با احتیاط باز کرد و وارد حیاط شد. هوا سرد بود و دخترک بازوهایش را بغل گرفت، روی اولین پلهی ایوان نشست و اشکهای داغش بیاختیار روی گونههای سردش جاری شد. صدای حامد در گوشش پیچید:« دلم میخواد لحظهی عقد کنارم باشی ستاره! دلم میخواد تو بالا سر من و الهه قند بسابی و هربار که عاقد بگه آیا وکیلم؟ تو بگی عروس رفته گل بچینه… اجبار نیست عزیزم، فقط آرزوست! آرزوی من که دلم میخواد برادرزادهام کنارم باشه، تو قشنگترین لحظهی زندگیم.»
زبان روی لب کشید و با سر انگشتان اشکهایش را از گونه برداشت. صدای پدرش بود که در سرش چون ناقوس صدا میداد و برای محضر رفتن مثل سدی مقابلش بود. « ستاره… تو دیگه دختر من نیستی، برای من مُردی ستاره میفهمی؟ مُردی! ای کاش دیگه هیچوقت نبینمت!»