خلاصه:
به واسطه خودخواهی گلهای انساننما خیلی چیزها تغییر کرد!
آنقدر تغییر و تبعیض در جامعه رنگ گرفت، که وقتی مردم چشمهایشان به روشنی گشوده شد؛ کشورشان دیگر کشور نبود!
یعنی آن کشورِ سابق نبود!
اصلاً انگار دزد آمده و خانهیشان را غارت کرده باشد؛ تا به خودشان آمدند دیدند، که ای دل غافل نصف کشور را به تاراج بردهاند!
در این گیر و دار راهزنها فقط به این بوم و بر نزده؛ بلکم در میان شلوغی و هیاهوها با بیرحمی تمام قلبی را هم چنگ زده و ربوده بودند!
***
مقدمه:
در میان جیغ و هوار زنان گیس بریده،
مات و مبهوتِ مردانِ خون در سی*ن*ه،
کنار جویِ زلالِ به ناحق لجن شده،
فریاد میزد، مویه میکرد و چنگ بر صورتش میانداخت؛
با چشمان کمسواَش کوچه پس کوچههای دود گرفته را از نظر میگذراند، با تمام وجودش عطر رازقیهایاش را به مشام و چنان آنها را در قلب رنجورش به بند میکشید، تا نفس کم بیاورد!
“اواخر اردیبهشت ۱۳۲۵”
در میان هیاهو و آشفتگی شهر با هر زور و بدبختی که بود خود را به شهربانی رساند. دستی به لبههای کلاه شاپویاش کشید و مجدد ماتیک کمرنگش را به لبهای باریکش زد، تاری از موهای فر و کلاغی رنگش را تزئینبخش دکوراسیون صورت گردش کرد و در نهایت با دستمال دستسوزِ ننه باجی اضافههای رژ را گرفت. با صدای تیر و تفنگی که ناخواسته از آنطرف کوچه بلند شده و گویای اتفاقات ناخوشایندی بود کیفش از دستش افتاد! فوری برای برداشتنش خم شد، که یک جفت کفش واکسخورده و مشکیرنگ مقابلش قرار گرفت. خواست کیف را بردارد، ولی قبل از پس کشیدنِ دستش کفشها با بیرحمی تمام و به عمدِ آشکار انگشتان نازک و ظریفش را له کردند! لبش را به دندان کشید و با ابروهایی که هر لحظه بیشتر و بیشتر در هم میلولیدن به سرعت دستش را عقب کشید و مردِ مقابلاش را مورد لعن و نفرین قرار داد:
– هی، مردتیکه مگه کوری؟ چته عین یابو سرت رو انداختی پایین و مردم رو زیر میگیری؟!
حق به جانب جلویاش پرچم برافراشت، که با سوزش گونهی راستش و سری که چند میلی جابهجا شده بود شُکِ عظیمی در سرتاسر بدنش جریان یافت!
با چشمهای دریده نظارهگر مردِ مقابلاش شد! از این موسیوهای اناری رنگ هیچ چیزی بعید نبود، ولی از طرفی هم هیچ خطایی به نمایش نگذاشته بود، که اینچنین تنبیه و مجازات شود!
بادِ خنکی که صورتش را نوازش داد کمکی شد برای تثبیت ردِ انگشتهای مردک، روی صورتِ بوراَش! لبش را به دندان کشید تا مبادا جلویاش کم بیاورد و از طرفی هم هرجور شده حفاظ سدِ اشکهایش را سفت و سخت بچسبد!
فرماندار تا خواست لب به تحقیر دخترک بگشاید سر و کلهی علی پیدا شد و از کشت و کشتاری جلوگیری کرد.
– قربان! اتفاقی افتاده؟
نگاهِ نگراناش روی چشمهای به اشک نشستهی زینب نشست، که بلافاصله تغییر مسیر داد.
آقای فرماندار همانطور که دستهای یخزدهاش را داخل جیب پالتوی مشکی رنگش فرو میبرد لب زد:
– هر چی پاپتی و بیصاحابه ریخته توی شهر! ببرش شهربانی تا یه فکری براش بکنم.
دست و دل زینب به لرزه افتاد و ترس آشکاری به صورتش هجوم آورده بود.
علی دور از چشم فرماندار لبی گزید و اشارهای کرد، سپس رو به مردک زمزمهوار گفت:
– موسیو دیمیتری، خطایی از این خانوم سر زده؟
دیمیتری نگاه تند و تیزش را روی علی و زینب گرداند و تشر رفت:
– نسبتی با این مادامِ گستاخ داری؟
علی به عادت همیشگیاش انکار را بر واقعیت ترجیح داد و بزدلانه زیر حقیقت زد. البته ناگفته نماند که خودش هم راضی به این ترس نبود، ولی چه میشد کرد، که در جاناش رخنه بسته بود!
زینب دندان قروچهای کرد، که دیمیتری پک هنرمندانهای به پیپِ چوبیاش زد و گفت:
– پس تو دخالت نکن، ببرش تو؛ برگردم به حسابش میرسم!
زینب دیگر صبر را جایز ندانست و بهمثال همیشهاش؛ جسورانه داد زد:
– هی موسیو! به چه حق و جرمی میخوای بازداشتم کنی؟ اصلاً تو خبر داری من دختر کیام؟
علی در دل زینب را سرزنش میکرد و سرش را ناباور به این طرف و آن طرف تکان میداد. برقِ تحسین از چشمان سبز رنگ مستشار گذشت؛ گستاخی دخترک جدای از ترس و بیعرضگی علی، تحسینبرانگیز بود! ولی برخلاف حس درونیاش دود را در صورت زینب پخش کرد و گفت:
– دختر هر کی میخوای باشی باش! منم مستشار و فرماندار این خراب شدهم؛ میدم جوری به فلکت ببندن که دیگه جرئت نکنی واسهم گستاخی کنی.
سپس مجال حرف زدن را از هر دوی آنها ربود و سوار بر جیپِ مشکی رنگش از آنجا دور شد.
زینب چشم از گرد و خاکِ ماشین گرفت و نگاه غصبناکش را حوالهی علی کرد، که او هم با بیتوجهی تصنعی دست زینب را فشرد و او را به دنبال خود کشید.
– داری چه غلطی میکنی علی!
جوابی دریافت نکرد و عصبانیات به سلولهای صورتش هجوم بردند. لجوجانه دستش را پس کشید و در راهروی خنکِ شهربانی ایستاد. علی برگشت و نگاه به ظاهر خونسردش را نثارش کرد، که زینب گفت:
– چته؟
– راه بیافت، میدونی که دستور مستشارِ!
زینب با چشمهایی که داشتند به مرز پاره شدن میرسیدند پچ زد:
– چی میگی؟ نکنه یادت رفته من نامزدتم پسرهی… !
از ادامهی حرفش عاجز بود و نمیدانست چه باید بگوید، اصلاً حرف و لقبی در شان این علی وجود داشت؟! سرش را ناباور به چپ و راست متمایل کرد، که علی دوباره او را به دنبال خود کشید و زیر لب زمزمه کرد:
– زینب! دندون روی جیگرت بذار یهکم!
دیگر چیزی نگفت و به دنبالاش وارد اتاق شد. چشمهایاش روی گلدانهای سفید رنگ سرتاسر اتاق و موکت بادمجانی رنگی که کف اتاق پهن بود نشست، سپس نگاهاش را بالا آورد و روی علی که پشت میزِ بزرگِ مشکی و گردی مانند اتاق نشسته بود، نشاند.
بالأخره قطرههای آخر صبرش هم تمام شدند و به مثال بمب ساعتی ترکید:
– پسرهی بزدل، اینه زن و زن داریت؟
علی همانگونه که در کمدِ آهنیِ کنارش دنبال چیزی میگشت، گفت:
– زینب، این ربطی به غیرت نداره. جلوی این مردتیکه حرف زیادی بزنی… .
کمی مکث کرد و سپس دست به اصلاح حرفش برد:
– حرف زیادی بزنیم، سرمون رو از تنمون جدا میکنه!
پوزخند بر لبهای زینب جا خوش کرد و غم آشکاری بر دلاش نشست. علی با آن چشمان مشکی رنگ و ابروان پرپشت و پیوندیاش، قد بلند و سینهی ستبرش پسر جذابی بود، ولی اگر قد ارزنی غیرت و تعصب هم داشت بیشک جذابتر میشد!
لب روی هم فشرد و اصوات نامفهومی از میان لباناش خارج شد، ولی تلاشی برای شنیده شدن حرفش نکرد.
چشماناش روی هم نشستند، که با حرفِ علی به سرعت از هم باز شدند، آب دهاناش در گلویاش پرید و به سرفه افتاد.
علی پوشهای که در دست داشت را روی میز پرت کرد و به سمتش دوید، لیوانی را از پارچ روی میز پر از آب کرد و سمت زینب گرفت، که پسش زد و با تکان دادن دستش در هوا پرسید:
– چی گفتی؟
علی لیوان را محکم روی میز کوبید، که کمی از آب اطرافش ریخت، بیاعتنا لبش را به دندان کشید و میز را تکیهگاه پهلویاش کرد.
– متأسفم، ولی هیچ راهی نیست. باید برم.
زینب ناباوری سری تکان داد و لبهایاش روی هم لغزیدند:
– چی میگی؟ درست حرف بزن بفهمم!
علی تکیهاش را از میز گرفت و همزمان با قدم زدن در اتاق سیگاری آتش زد، پنجرهی اتاق که به خیابان اصلی دید داشت را گشود و پس از اینکه کامی از سیگارِ حبس شده میان انگشتاناش گرفت پچ زد:
– همه چی تموم شده، باید از این مملکت برم… یعنی… یعنی باید از این مملکت بریم، اصلاً عصبانیت دیمیتری سر همین بود!
زینب از روی صندلی بلند شد و داد زد:
– متوجه نمیشم! باید بریم یعنی چی؟ تو چه ربطی به این موسیو اناریها داری؟
و پاسخ علی شوکِ بزرگتری بود، که بر زینب وارد شد.
– بخوای نخوای منم جزوی از اونام… .
کمی تعلل کرد، نگاهِ سستش را به کفشاناش داد و سپس با صدایِ لاکپشتی مانندی گفت:
– حقیقت اینه من یه دورگهم، از پدر روسی و از مادر ایرانی!
حرفهایاش جَورِ وزنهی صد تنی را به دوش میکشیدند و مانند پتکی به سر زینب کوبیده شده بود. رمق از زانوانِ خستهاش وداع گفت و باعث شد محکم روی زمین آوار شود. علی سمتش هجوم برد، سیگارش را زمین انداخت و زیر پا له کرد، دست دراز کرد تا کمکی برایاش باشد، که دستش پس زده شد. زینب آنچنان مات و متحیر شده بود، که حتی سرمایِ جانستیز زیرش را حس نمیکرد!
چشمهای به اشک نشستهاش را بالا کشید و در چشمانِ علی قفل کرد، نفسش را آهمانند به بیرون هدایت کرد و آرام پچ زد:
– چرا… چرا این همه مدت بهم دروغ گفتی؟ چرا به کلک نامزدم شدی و حالا… !
و دوباره از ادامهی حرفش بازمانده بود. اصلاً چه برای گفتن داشت؟ اندکی تحقیربرانگیز نبود اگر میگفت “حالا قصد ترکم را کردهای” ؟!
لب پاییناش را به دندان کشید، که شوری خون در دهاناش پیچید، ولی اهمیتی نداد و از مردِ ناآشنای روبهرویاش روی گرداند.
علی با بیتوجهی ظاهری گفت:
– شلوغش نکن زینب، اول اینکه من و تو نامزد نشدیم هنوز؛ من فقط یه مختصر حرفی با پدرت داشتم همین!
زینب ساکت به انتظار کلام دوماش ماند، که او هم نامردی نکرد و دنبالهی حرفش را گرفت:
- بعدش هم من که نگفتم نمیخوامت، میگم اینجا نمیشه؛ یعنی باید… باید تو هم باهام بیای برگردیم.
زینب مبهوتشده لبهایاش را روی هم فشرد:
– بریم؟ کجا!
علی تناش را روی میز کشید، پا روی پا انداخت و سیگار دیگری دود کرد.
– نمیدونم، تکلیفم هنوز مشخص نیست. ولی انگلیس جای خوبیه واسه زندگی!
خونِ زینب به جوش آمد، اصلاً آنقدر جوشید که ممکن بود قلقلاش آتشفشانی شود و بر سر علی فوران کند.
کیفش را چنگ زد و از روی مبل بلند شد، انگشت اشارهاش که هنوز رد کفشهای مستشار بر روی آن خودنمایی میکرد را تهدیدوار جلوی چشمان علی تکانتکان داد و گفت:
– واسهت متأسفم، همین؛ متأسفم، متأسف!
مجال حرف و دفاعی به او نداد و سریع از آن زندانِ دلگیر گریخت. همینکه پایاش را بیرون نهاد؛ هوا را با تمام وجودش به مشام کشید و بلعید، ولی هوایی که عطر علی را میداد، عطر گلهای رازقیاش را به تن داشت هم سم بود!
ولی چه میشد کرد، که اکنون فقط سکوت حق بود و باید فریاد را در گلویاش تکهتکه میکرد؛ البته که بیشک شکستههای این فریاد گلویاش را پاره میکردند، ولی باز هم شکستن فریادش را بر شکستن غرورش ترجیح میداد.
کیف را روی زمین کشاند و کوچه را پیچید، که نمنم باران صورتش را خیساند و فرصتی شد، تا بتواند اشکهایاش را زیر نقاباش پنهان کند. با رسیدن به خانهی اربابی دستی زیر چشماناش کشید تا سرمههای ریخته شده را پاک کند و سرفهای ساختگی کرد تا صدایاش صاف و بیخش شود، ولی همچنان طعم گسی گلویاش را به حصار خود درآورده بود!
کریم که چشمان تیزبیناش از صد فرسخی رخ زینب را ملاقات کرد، داس را دو دستی و با ملایمت تقدیم زمین زیر پایاش کرد و دواندوان سمت او دوید. با دستمال روغنی و چرک گرفتهاش عرق و سیاهی صورتش را زدود و گفت:
– خوش اومدی خانم جان، آقا بزرگ متتظرتونن!
زینب نگاه نم گرفتهاش را دزدید و به چمنزارهای اطراف داد، سپس که گلویاش را صاف کرد، پرسید:
– کار مهمی دارن؟
نگاه از کاههای باران خورده و خیسِ کنار مطبخ گرفت و اینبار نگاه غمگین و خستهاش مستقیم روی کریم نشست و ناجوانمردانه پسرک خجسته دل و عاشق را از پا انداخت.
با لکنت زبان جوابگویاش شد:
– ها! مهمون دارن، میخوان شما رو ملاقات کنن… .
رنگِ شَک و دودلی به نگاه زینب دوید، ولی کریم همچنان با نگاههای عاشقانه و صد البته مضحکش با حسرت زینب را مینگرید.
– باشه، برو به کارت برس.
از خاکِ نم خورده گذر کرد، پلههای چوبی عمارت را بالا رفت و پشتِ در قهوهای رنگ به تعلل ایستاد. دستش را بالا برد و خواست در بزند، ولی دوباره دستش را پایین آورد، باز آن را مشت کرد و بدونِ درنگ بر در کوبید، که صدای رسا و مغرور خان اجازهی ورود را برایاش صادر کرد. با سستی در را گشود و پا به داخل اتاق نهاد، چشمش را از روی گلدانهای کنار در و قالیچهی گرانبها و دستبافت وسط اتاق گذراند، سپس به کرسیِ قدیمی و ملحفهی قرمز رنگش رسید؛ نگاهاش را بالا کشید، که با دیدن مردِ کنار خان همانجا خشکش زد، ولی کمکم نگاهاش بوی نفرت و غضب به خود گرفت.
خان خندهای کرد و از جایاش برخاست، که پوست شکلاتی رنگ و دماغ باد گرفتهاش زیر نورِ پنجرهی پشت سرش بهتر به نمایش گذاشته شد. عصای گران قیمت و خوش تراشش را بر زمین کوباند و سپس با همان به جای خالی روبهروی مرد اشاره زد.
– ها زینب برگشتی، بیا بشین دختر جان، بیا.
نگاه پرغیضش را از مستشار گرفت و به خان داد.
– جانم آقا، با من کاری داشتین؟
خان چرخی زد و دوباره پشت کرسی نشست، پرتقالِ تازهرویی برداشت و همزمان با پوست گرفتناش گفت:
– مستشار دیمیتری فرماندار شهره، میشناسیش که؟
زینب پوزخند تلخی زد و مار دروناش از لانه بیرون خزید. این مار وقتی که بر میخاست دیگر بایستی با آرامش وداع میگفتند، چرا که عجیب تشنهی نیش زدن میشد!
چشم تیز کرد و تشر رفت:
– مگه میشه نشناسمشون؟ اتفاقاً چند ساعت قبل افتخار آشنایی باهاشون رو پیدا کردم… .
بدون اعتنا به نگاههای مبهوتِ موسیو ادامه داد:
– البته که ایشون فرماندار شهر بودن!
بر کلمهی “بودن” تاکید کرد و سپس نیشخندش بود، که مسیر رسیدن به قلب موسیو را طی کرد و باعث شد ابروان کم پشت مردک در هم لولیده شوند.
خان سالاری تکهای از پرتقال را در دهاناش گذاشت و همزمان با جویدناش پرسید:
– متوجه نشدم دختر جان، بودن یعنی چی!
زینب با سنگِ سرکوب بر غم دلاش کوبید و خندهی دلبرانهای سر داد.
– خان سالاری! خبر ندارید چیشده؟
خان نگاه گیج و ماتبردهاش را نثار نوهاش کرد و چیزی نگفت، که زینب خودش دنبالهی سخناش را گرفت:
– ایران و روسیه به توافق رسیدن، موسیو مجبورن نهایت تا دو روز دیگه ایران رو ترک کنن!
سپس رو به دیمیتری گفت:
– راستی جناب! توی مملکت خودتون هم همچین مقامی دارین؟ با مردمتون چی؟ همینطوری رفتار میکنین؟!
نیش حرفش در جان مستشار نشست و ناخودآگاه نگاههای بیقرارش سمت دستان زینب کشیده شد، ولی او مجال کوچکترین حرفی به دیمیتری نداد و نیش آخرش را هم زد:
– امیدوارم هیچ وقت فکر استردادِ ایران به سرتون نزنه، موفق باشید.
رو به خان گفت:
– خان سالاری، اگر اجازه بدین برم سر درس و مشقم.
خان نگاه گیجی به او انداخت و با همان بهت سری به معنای تائید برایاش کج کرد.
از اتاق که خارج شد، خود را به حیاط پشتی رساند و حکم رهایی قهقههاش را صادر کرد.
خودش هم دلیل چنین خنک شدن دلاش را نمیدانست!
از رفتار صبح موسیو آزردهخاطر شده و کینه به دل گرفته بود؟ یا شاید هم دیمیتری را دلیل اصلی رفتارها و رفتنِ علی میدانست!
اصلاً شخصی در عمقی از وجود این دختر، از اعماق سیاهچالهی قلبش؛ دلدارش را فریاد میزد و عجیب دوست داشت زمین و زمان را مقصر بر نبودناش بداند!
سری تکان داد و همزمان با لگد زدن بر افکار شوماش، بوی نارنجهای تازهی باغ را به مشام کشید. موهای نم خوردهاش را کنار زد و کلاه شاپویاش را روی سرش تنظیم کرد. دست برد و نارنجی چید، که با صدای داد و “خانم جان” گفتن کریم دستاناش در هوا خشک شد و نارنجِ اسکان گرفته میان دستان سرخ شده از سرمایاش تا مرز سقوط رفت، که مانع شد و با چنگ زدن آن را به بند کشید.
کریم نفسنفسزنان خود را به او رساند و روی زانو خم شد تا نفسی چاق کند، که زینب با صدای نگران و عصبیای گفت:
– چته کریم! چرا اینجوری میکنی؟ چیشده؟!
کریم جلویاش قد علم کرد و نگاهاش را دزید، سپس آهسته لب زد:
– آقا علی دَم در منتظرتونن.
صدای کریم بوی انزجار و حسادت میداد و اما در دلِ زینب بیچاره ریسهی عزا بسته بودند و عجیب ولولهای بر پا بود!
باید چه میکرد با این دل زبان نفهمی که به هیچ صراطی مستقیم نبود؟
اصلاً کجا میبرد دلی را که علی این چنیناش کرده بود؟
کجا میبرد تا گم و گورش کند و سپس خیالاش آسوده شود؟!
به خیالات محال خود پوزخند تلخی زد و تا به خود آمد دید، که بیاختیار راهِ بیرون باغ را در پیش گرفته!
مقابلاش ایستاد، ولی نگاهاش را به در داد، که صد البته ارزش آن درِ چوبیِ پوستهپوسته شده و قدیمی بیشتر از پسر مقابلاش بود!
صدایاش خراش بر دلاش انداخت، ولی همچنان سلاماش را بیجواب گذاشت، که اینبار گفت:
– زینب! به من نگاه کن.
صدایاش بوی عجز میداد، بوی دلتنگی، بوی خواهش!
خواهشی از جنس خواستن.
خواست لجبازی کند، ولی در نبرد عقل و احساس، دلاش با جِرزنی و زورِ دهلیز حرفش را به کرسی نشانده و برندهی میدان شده بود!
کمکم نگاهاش را بالا کشید، که چشماناش در چشمان مشکیِ دلبرش قفل شد. قفل شد و زینب ناباوارانه دلاش میخواست کلید این قفل و زنجیر را آن دور دورها پرت کند و تا ابد اینچنین خیرهی این چشمها بماند!
و شاخههای گل رازقیای که جلوی صورتش تکانتکان میخورد و طرح لبخند مرد مقابلاش پایان پریشانیهایاش بود و بس!
بیاختیار دست دراز کرد و گلها را چنگ زد، که یادش به نارنج میان دستاناش افتاد. سری خم کرد و نارنج را مقابل علی گرفت و سپس دستان خالیاش را آسوده به دور رازقیهایاش پیچاند و عطر آنها را با تمام وجود بعلید، سپس آهسته زمزمه کرد:
– جامون عوض شده، قبلاً تو رازقیِ من بودی و من بهار نارنج تو، ولی حالا… !
سخناش را ادامه نداد و خیرهی نگاه ماتمدار علی شد.
– چیشده علی؟! دوست ندارم غم نگاهت رو ببینم ها! من…
مکثی کرد و سپس ملایمتر ادامه داد:
– من که بخشیدمت.
علی کمی تعلل کرد، چرخی دور خودش زد و در نهایت دستی که میان موهایاش کشید مهر تأیید بر آشفتگیاش کوبید. زینب گیج نگاهاش کرد، ولی چیزی نگفت تا بلکم خودش به حرف بیاید؛ او هم بیشتر درنگ کردن را جایز ندانست و لبهایاش را روی هم فشرد:
– اومدم واسه خداحافظی…
نگاهاش را به گلهای اسیر شده میان دستان زینب سوق داد و دنبالهی حرفش را گرفت:
– اینم باشه آخرین یادگاری از طرف من!
و درد تا انتهاییترین دهلیز قلب دخترک بیچاره رفت و بر برگشت؛ گویا قصد کرده بود از محتویات ظرفِ بلورین مرگ کمی به کام او بنشاند!
زینب لب پاییناش را سفت و سخت گزید، به خیالِ خودش گویی دندان بر روی آروارههای قلبش گذاشته باشد تا صدای دردش را خفه کند! سپس گفت:
– خب خداحافظیت رو کردی، برو دیگه به سلامت!
پشتش را برگرداند و خواست داخل خانه شود، که با صدای علی سرجایاش ثابت ماند.
– فردا، ساعت ده شب، میدون راهآهن منتظرتم تا بیای و…
حرفش را ادامه نداد، که زینب با همان حالتِ پشت کرده پرسید:
– که بیام و چی؟
و علی با گفتن آخرین حرف دردناکش خودش را راحت کرد:
– که بیای و با یه شاخه رازقی بدرقهی راهم بشی!
اشک چنان در چشمانِ زینب جوشید، که گمان میکرد آبجوش را در مردمکهایاش ریختهاند! دیگر تحمل نکرد و به سرعت خود را به داخل خانه رساند و عجیب در تمام این مدت هیچکدامشان سنگینی نگاههای مستشار را حس نکرده بودند!
***
غروب شده بود، هوا رو به تاریکی میرفت و انگار در دل زینب بیچاره بساط رخت شستن بر پا کرده باشند؛ دلِ بی دلدارش شور میزد! برای تصمیم منتخبش دو دل بود و نمیدانست بایستی چه کند! برود و بیشتر از آن خود را خرد و تحقیر کند، یا بماند و برای آخرین بار با دلدارش وداع نگوید؟!
دو راهی سختی بود انتخابِ بین عشق و غرور!
عقربهی ساعت روی نُه ایستاند و قلب هم در کالبد زینب ایستاد! نگاهاش روی عقربههای ساعتی نشست، که گویا کسی به دنبالشان میدوید تند و تند مسیرِ رسیدن به ده را طی میکردند!
دیوانگی به جاناش هجوم برده بود نمیدانست باید چه کند! فقط بدون هیچ فکری کیفش را چنگ زد و از خانه بیرون زد.
آنقدر بدونِ فکر عمل کرده بود، که حتی نمیدانست موقع برگشت چه جوابی برای این موقع شب بیرون رفتناش به خان بدهد!
این موقع شب درشکهسوار و یا حتی گاریران هم به ندرت پیدا میشد. با پای پیاده هر چه جان داشت را وسط گذاشت و به سمت ایستگاه قطار دوید، ولی قبل از رسیدناش به مقصد حرف علی در ذهناش جرقه زد و راهاش را سمت گلفروشی همیشگی کج کرد. به لوسیونِ مستر حکیمی که رسید و باز بودن مغازه را مشاهده کرد، خوشحالی در جاناش دمید و فوری خود را داخل مغازه رساند. بدون هیچ سلام و توضیحی چند شاخه از رازقیها را برداشت و دست به پرداخت بهایاش برد. البته که حتی کوچکترین توجهی هم به نگاههای مبهوت و سرزنشگر مستر نکرده بود!
از مغازه بیرون زد و تندتر از قبل، بیواهمه از دردی که قرار بود بعدها به پاهایاش بیایند سمت راهآهن دوید. بیشک اگر این درد را تحمل نمیکرد بعدها بایستی درد چند برابری قلبش را تحمل کند!
صدای سوت حرکتِ قطار در گوشش دوید و پرندهی ترس و ناامیدی بر دلاش لانه بست!
با دستان سست وسطِ ایستگاه ایستاد و دور خودش چرخی زد، ولی هر چه دید زد علی را ندید که ندید!
میخواست اجازهی تکهتکه شدن به بغضش دهد، که با صدای برخواسته از پشت سرش مات شده به عقب چرخید و چشمانِ براق شده از اشکش میخِ علی ماند.
– نشد، زینب نشد، نتونستم برم! تو چیکار کردی با من و این دل بیچارهم، که نمیتونم هیچجوره از یادت ببرم؟
در میان بغض و هقهق و اشک خنده بر لبان زینب نشست، آنقدر خندید و خندید که هقهقهایاش به قهقهه تغییر یافتند!
گلها را جلوی چشمان علی به رقص در آورد و او هم با میل باطنی آنها را به چنگ کشید و بویید. فقط آنقدر بویید و بویید که گویا دیگر نمیتوانست از آنها دل بکند! و زینب دوباره و سه باره در میان اشک و بهت خندید و بیتوجه به صدای شلیکِ چند لحظه قبل ناباور گفت:
– هی دیوونه! کافیه دیگه عطر رازقیها تموم شد ها!
چرا علیِ گوش به حرف و مطیع اینچنین سر در هوا شده بود و به حرف دلبرش گوش نمیکرد؟!
چرا هیچ چیز نمیگفت؟!
چند ثانیه بعد افتادنِ جسم آغشته به خوناش میان برگهای پاییزیِ تزئینبخش زمین و زجههای زینب بود، که سکوت وهمآور ایستگاه را به تاراج برد!
کنار دلدارش زانو زد و دستاناش را در دست گرفت و تنِ بیجاناش را در آغوش کشید، که نارنجِ اسیر شده میان دستان سفید و روحمانندش قُل خورد و کناری افتاد!
و آخرین تصویرِ انزجارآوری که جلوی چشمانِ زینب به رقص ایستاد، مردکِ داخل کوپهی قطار متحرک و پیپ میان دستاناش بود!
مویه کرد، زجه زد و بر صورتش چنگ انداخت، ولی جای برگشتی وجود نداشت!
سوتِ پایان عاشقانههایشان دمیده شده و زندگیاش به اتمام رسیده بود!
زیر گوشِ علی نجوا کرد:
– بیگانه کند در غم ما خنده، ولی ما با چشم خودی در غم بیگانه بگرییم!
و سپس روحِ بیروحاش همانجا جان داد!
زینب از آن پس دیگر زندگی نکرد، دیگر خنده به لبهایاش نیامد، دیگر سخنهای عاشقانه را یاد نداشت!
فقط و فقط مردهی متحرکی بود؛ پس از خشکیدن رازقیاش، که به خاطر کینهتوزی و عقدهی مستشاری پر کشیده بود، تنفس اجباری را تحمل میکرد و بس… !
با تشکر از همراهی شما عزیزان!
برای دانلود بهترین دلنوشتهها و رمانها، به سایت: