خدایا! سرم داشت میترکید.حتی فکرشم عذابم میداد چه برسه به عملی کردنش و انجام دادن این کار فوق العاده سخت. آخه یعنی چی؟ چرا از بین این همه آدم من باید این کار رو انجام بدم؟
نفسم رو پوف مانند دادم بیرون و با انگشت هام شقیقه ام رو فشار دادم تا از فشار ناگهانی که داییم بهم وارد کرده بود، کمی کم بشه؛ اما دریغ.
برای چند دقیقه اتفاقات چند لحظه پیش برام تکرار شد.
با احساس کوفتگی که از صبح تا الان به همراهم بود، وارد کلاس شدم.
نگاه اجمالی به قسمت دخترها انداختم و با دیدن بهار با قدم های خسته به سمتش حرکت کردم و روی صندلی مشکی رنگی که کنار
سلام پی دی اف کار نمیکنه