پسری که از روی کنجکاوی می خواد همزادش رو ببینه . همزاد هایی که هر کدوم برای هم جونشون رو می دن . همه دور هم دیگه جمع میشن تا معمای یک شکل بودنشون رو پیدا کنن . هر کدومشون دغدغه و مشکلات بزرگشون رو دارن و یکی یکی به هم هدیه می دن . پروژه انسانیت با موفقیت پیش می ره و نیروی جاذبه بین همزاد ها عجیب به هم متصلشون می کنه …
مقدمه :
ایراد از خلقت خدا نیست .
خدا خالقه ، نشسته سر فرصت آب و خاک به هم زده گل ساخته واسه ساختن آدمیت . شاید ماها هممون همزاد هم باشیم از همون بدو ورود آدم وحوا شاید از همون هابیل وقابیل که بد هم دیگه رو خواستن . می گن پروژه انسانیتش خیلی وقته شکست خورده و نشسته گوشه ایی از آسمون و داره غصه می خوره .
ولی من می بینم این بین گاهی خود خدا هم بابت وجود بعضی از بنده هاش هنوز ذوق می کنه . هنوز به خودش لبخند می زنه و می گه فتبارک الله احسن الخالقین .
پس انسان باشیم .
امضا: و .رحیمی۱
ناسازگاری
روبروی راهروی طویلی که به اتاقش ختم می شد ایستاد و نفسی تازه کرد. سمت اتاقش رفت و در اتاق را باز کرد.
مانی از روی صندلی مخصوص میز مطالعه برخواست و جایش را به او داد و ذوق زده در حالی که چشمش به صفحه لپ تاب بود گفت:
ــ پسر ببین چی پیدا کردم!
گرشا متعجب روی صندلی نشست و صفحه ایی که روبرویش بود را بلند خواند .
ــtwinstrangers دو قلو های غریبه، جالبه.
نگاه خیره اش را به صفحه دوخت و چشمکی رو به مانی زد ، تبسم کم جان ولی پر از خباثت گوشه لبش نشست.
ــ این رو دیگه از کجا آوردی؟
مانی هیجان زده کف دستانش را به هم سایید و صندلی قهوه ایی رنگی از گوشه اتاق آورد، آستین پیراهنش را تا زد و روی صندلی نشست.
این رمان به درخواست نویسنده رایگان شد
به سلیقه من خیلی قوی و عالی نبود