به نام نامی خداوند تنها و تن ها…
با یاری خداوند و آرزویِ رسیدن به اهدافم نوشتن را شروع میکنم.
تو نه چنانی که منم، تو نه چنانی که منم…
تو نه بر آنی که منم، من نه بر آنم که تویی…
من همه در حکم تو ام، تو همه در خون منی…
گر مه و خورشید شوم، من کم از آنم که تویی…
دستم را نوازشگرانه بر سنگ سردِ مزار خواهرم قرار دادم. قطره اشکی از چشمانم روانه شد و روی گونه ام نشست. ذهنم ناخواسته به سمت سال های پیش کشانیده شد…
– بابا بابا…
همچو کودکی خردسال با قدم های بلند، دوان دوان خود را به پدر رسانیدم و او را به آغوش کشیدم. بوسه های پر مهر پدر بر زلفان همچو شب بویم نشست و صدایی که زمزمه وار نامم چرا صدا می زد:
– جانم دختر خوشکلم؟
خود را بیشتر در آغوش پدر فشردم؛ لبانم را آرام تکانی دادم و با صدایی دلبرانه لب زدم:
– میشه امشب شام بریم بیرون؟
پدر که مطمئناً درخواستم را رد نمی کرد. گوشه یِ لبش به بالا رفت و به خنده گشوده شد
– همانطور که حدس زده بودم گفت:
– مگه میشه دختر کوچولوم چیزی ازم بخواد و من رو حرفش نه بیارم!
با این که 20 سالم بود اما هنوز برای پدر همانند کودکی خردسال بودم.
بوسه ای بر روی گونه یِ او کاشتم: