چوب را داخلِ آتش انداخته و با چوبی بزرگ و دیگر، هل اش می دهم در اعماقِ آتش تا کاملا بسوزد.. کاری که هومن با من کرد، دقیقا چهار سال و شش ماه و هجده روز پیش!
همین مردی که الان روبرویم نشسته و به صورت ام ذل زده!
برگشته.. حالا برگشته، بعد از اینکه من تنهایی و بغض و درد رو کنار گذاشتم برگشته!
لب هایِ خشک شده امو از هم باز کرده و می پرسم:
_ تا حالا کجا بودی؟
صدایش نرم است، مثلِ همان سال ها اما تنها تفاوت اش این است که دیگر قلب ام را نمی لرزاند و من از این بابت بسیار خوش حال ام!
می گوید:
_ حالا برگشتم خب، فراموش کن گذشته رو، ما باز هم می تونیم کنارِ هم باشیم شمیم، من و تو حالِ همدیگرو خوب می کنیم، می دونی که!
می دانستم.. خوب هم می دانستم اما در گذشته نه حالا! حالا دیگر من آن دخترِ پخمه ی چند سال پیش نبودم!
وارد شدنِ هومن به زندگی ام خیلی از چیز های با ارزشِ منو با خودش برد!
من مادر شدم بدونِ اینکه به هومن محرم بشم!
خانواده ام فهمیدن، مادرم طردم کرد، برادر و خواهرام تف انداختن تو صورتم و من پناه بردم به مردی که تمامِ تقصیر ها گردن اش بود اما چی کار کرد! اون هم ترک ام کرد، حتی آن قدر مرد نبود که پایِ کاری که کرده بود بیاستد! هه مَرد! مَرد زیادی گنده است برای هومن و امثال اش!
در واقع مَردِ واقعی من بودم! منی که با تمامِ درد ها و رنج ها و قضاوت ها بچه امو به دنیا آوردم و …
خب اون هم مثل همه، راحت ترک ام کرد!
خب من که پول نداشتم بروم دکتر و سونوگرافی و آزمایش.. بچه ی معلولی که به دنیا آورده بودم، فقط یک ربع کنارم بود، همان جا در آغوش ام پر کشید!
نه گریه کردم، نه جیغ کشیدم نه از خدا گله کردم!
آدم گنده هاش تنهایم گذاشته بودند چه برسد به آن طفلِ معصوم که بی گناه ترین شخصِ ماجرا بود!
حالا این لجن چه می گفت اینجا.. اصلا از کجا پیدایم کرده بود!
می پرسم:
_ از کجا پیدام کردی؟
می خندد.. خب حق دارد او که جای من نبوده، درد های منو نکشیده، غصه های منو نخورده، باید هم بخندد!
_ مهم نیست که، مهم اینه که من میخوام برگردی کنارم، با هم زندگیمونو شروع کنیم، هوم؟ چی میگی؟
پوزخند می زنم، می گوید میخواهد برگردم کنار اش، خب بعله دیگر، جنس اش خراب است، یک آدمی هم که جنس اش خراب باشد به خود اش حق می دهد برایِ دیگران تعیین تکلیف کند!
انگشت هایِ پایم را کفِ کفش ام فشرده و می گویم:
_ کم نباشه برات، امر و فرمایشِ دیگه ای نداری؟
می خواهد لب باز کند حرفی بزند که از جا بلند می شوم، این بار فریاد می زنم.
_ بعد از این همه سال، بعد از کلی درد و مصیبت برگشتی که چی؟ فکر کردی خرم هنوز؟ دلم میخواد الان سر به تنت نباشه تو، گمشو از جلویِ چشم هام برو ریختِ نحستو نبینم!
او هم متقابلا از جا بلند شده و روبرویم می ایستد.. دست ام را می گیرد، دستِ کثیف اش به دست ام خورده و حال ام را بد می کند.
آن یکی دستم داخلِ جیبِ کاپشنم است، چاقوی ضامن دارم را لمس می کنم.. این چاقو برای حفظِ جانم در پارک و خیابان است، برای شب هایی که باید روی نیمکت پارک بخوابم یا روی کارتن، توی کوچه های آشغال گرفته!
لب هایِ هومن تکان می خورند اما نمی فهمم چه می گوید!
به خود ام که می آیم چاقو را در قلبِ هومن فرو کرده ام! چشم هایِ گرد شده اش به من دوخته شده!
چاقو را می کشم که خون فواره کرده و هومن نقشِ زمین می شود!
به چاقو و دست هایِ خونی ام نگاه می کنم، در دل می گویم ” شاید بد شد شاید دیر، اما من بالاخره انتقام خودمو آبرومو، اون بچه ی بی گناه رو گرفتم! انتقام شب هایی که تا صبح از درد و سرما عین مار به خودم می پیچیدم و روز ها از زورِ گرسنگی خون بالا می آوردم! انتقامِ ثانیه هایی که در انتظارِ زندگی خوش بودم و دقیقه هایی که با نامردی به صورت ام سیلی می زدند! من دنیا را از شرِ لجنی چونِ هومن پاک کردم! ”