حوصله ام عجیب سر رفته بود. در خانه تنها بودم و هیچ کاری برای انجام دادن نداشتم.
به فکرم رسید عکس و فیلم های گذشته را که در یک فلش بودند را تماشا کنم تا دلتنگی گذشته ها برطرف شود.
با خوشحالی از روی مبل سلطنتی یک نفره که به رنگ خاکستری بود برخواستم و به سمت اتاق ته راهرو قدم برداشتم.
خانه غرق سکوت بود به ذهنم رسید با در کنار تماشای فلش آهنگی زیبا را روی بخش بگذارم.
از راهرو تنگ و تاریکی که نور خورشید به او نمیخورد و حتی لامپی هم برای روشنایی نداشت گذشتم و وارد اتاق شدم.
کلید برق را زده و به سمت کشوهای کمد دیواری رفتم؛ کشوی اول را باز کردم و با دیدن فلش مشکی لبخندی زده و آن را برداشتم و با سرعت به پذیرایی رفته تا فلش را به تلویزیون بزنم و وقتی رسیدم هم زدم.
آهنگ مورد علاقه ام را هم بخش کرده و تلویزیون را روشن کردم و با آمدن فایل عکس ها رویش کلید کرده و روی صندلی میز ناهار خوری دو نفره ای که رو به روی تلویزیون قرار داشت نشستم.
با دیدن هر عکسی که رد میشد به یاد خاطرات گذشته میافتادم و بغض مهمان گلویم، لبخند روی لبهایم مینشست.
عکس ها و فیلم ها یک به یک رد شدند تا به آخرین عکس رسیدند. آتش و کتری گلی که رویش جای داشت.
لبخند عمیقی زدم و به یاد آن روز افتادم.
صبح آن روز برایم بدترین روزی بود که در این چند سال عمرم داشتم.
از زمین و زمان شاکی بودم و اشک و بغض رهایم نمیکرد.
از این همه غم و غصه جانم به لبم رسیده بود و از زندگی و آدم هایی دور و اطرافم خسته و نا امید شده بودم.
زندگی دیگر برایم معنایی نداشت و هر چه اتفاق بد بود آن روزها برای من افتاده بود.
سوار اتومبیل شدم و به راه افتادم. کجایش را نمیدانستم و فقط دلم میخواست خودم را از شر این همه اتفاق بد راحت کنم بروم و کسی نباشد که با او صحبت کنم.
پشت ماشین نشسته بودم گاز میدادم و اشک میریختم و به زمین و زمان فحش میدادم.
آنقدر حالم بد بود که مقابل چشم هایم از اشک تار شده بود و به تصادف نزدیک نزدیک تر میشدم اما پایم را روی ترمز نمیگذاشتم.
شاید آن همه خستگی دردهایی که در سینه ام بود اجازه ای برای کار دیگر نمیداد و میخواست هر چه زودتر خودم را خلاص کنم و این زندگی به درد نخور را به پایان برسانم.
و همین هم شد اما نه برای خودم بلکه برای حیوان بی زبانی که به یکباره در وسط جاده ایستاده بود و منی که با چشم های تار از اشکم او را به موقع ندیدم و پایم را روی ترمز قرار ندادم.
شوکه مات و مبهوت به گوسفند بی جانی که غرق در خون روی زمین افتاده بود نگاه میکردم و اشک میریختم و از ترس تمام بدنم به لرزه در آمده بود دچار سکسکه شدم.
مردی را که با لباس های محلی و با چوب بزرگی که در دست داشت را آن طرف خیابان دیدم که متوجه شدم چوپان است چرا که در پشت سرش پر از گوسفند بود.
مرد چوپان بهت زده خودش را به گوسفندی که من جانش را گرفته بودم رساند.
دو زانو کنارش نشست و سر آن بی گناه را در آغوشش گرفت و با صدای بلند گریست.
نمیدانستم باید چه کاری انجام دهم و از ترس این که مرد چوپان در جاده ای که کسی از آن نمیگذشت بلایی سرم بیاورد در حال مرگ بودم.
مدتی بعد نگاهش را به من داد. گوسفند را کامل در آغوشش گرفت و از جایش برخواست سمت من آمد.
چهره ی مهربانی داشت مخصوصا با آن لباس محلی که فکر کنم برای لرها بود اما من یک دختر تنها بودم و در زندگی ام هزاران آدم دیده بودم که از نظرم مهربان بودند اما بعدها متوجه شدم که از گرگ هم بدتر بودند و من نمیدانستم.
تقه ای به شیشه زد، نفس عمیقی کشیدم و شیشه را پایین دادم.
– خوبی دختر جان اتفاقی برای خودت نیوفتاده؟
سرم را به عنوان منفی تکان دادم.
– مطمئن باشم؟
پاسخ سؤالش را نداده و با لکنت گفتم: سلام… من… من واقعا معذرت میخوام… نمیدونم چرا اینجوری شد ببخشید.
لبخندی به رویم زد و با آن لهجه ی شیرین لری اش گفت: سلام، این حرف ها چیه دختر موردی نیست و کاریه که باید میشده خدا اینجوری خواسته نه تقصیر منه نه تقصیر تو پس الکی خودت و ناراحت نکن؛ قیافه ات خسته به نظر میاد اگه قبول کنی بیای دم آتیش تا بهت چای آتیشی فرد علاء بدم که تا حالا تو عمرت نخورده باشی.
اکنون وقت بهت زدگی من بود! باورم نمیشد با من چنین برخوردی داشته باشد مگر اصلأ همیچین انسان هایی دیگر وجود داشت؟
نگاهم را به گوسفند داخل دستش دادم و گفتم: مزاحم تون نمیشم بازم ببخشید هر چقدر دیه اش بشه من میدم.
– مزاحم نیستی، در ضمن خدا باید ببخشه نه بنده ی خدا پیاده شو چای بخور یکمم استراحت میشه برات.
خودش راه آن طرف جاده که زمین بود را در بیش گرفت.
آه عمیقی کشیدم خستگی من با خوردن چای درست نمیشد. ماشین را کنار جاده پارک کردم و به همان سمتی که او رفته بود به راه افتادم.
گوسفندهای زیادی را کل زمین گرفته بود و مرد چوپان درست وسط کل گوسفندهایش آتش را به پا کرده بود و کتری گلی اش را روی آن جای داده بود.
صحنه زیبا و تازه ای برایم بود که باعث شد برای یک ساعت هم که شده فارق از همه جا همهچیز لبخند بزنم.
کنار آتش رفتم گرم بود و با ایستادنم کنار آتش گرم تر هم شد اما چاره ای نبود.
مرد چوپان با خوش رویی تمام لیوان شیشه ای و دسته داری را برایم با بطری آب شست و از کتری روی آتش برایم چای ریخت و به دستم داد و گفت: بخور که بهتر از این تو دنیا نیست.
لبخند زدم و او در حالی که پلاستیک فریزری که در آن قند بود را مقابلم میگرفت گفت: قیافه ات داد میزنه که حالت بدجوری خرابه اما از من میشنوی بدون این دنیا ارزش هیچ غم و غصه ای و نداره.
سرم را پایین انداختم و او ادامه داد: نمیدونم و نمیخوامم بدونم مشکلت چیه اما هرچی پیش اومده خدا خواسته بهتر از خودت صلاحت و میدونه شاید تو این اتفاق هایی که میافته رو دوست نداشته باشی اما خدا خودش از همه چی با خبره شاید اصلأ اون طور که تو میخواستی و نشده باعث آسیب زدن بهت میشده آره میدونم آلان میگی آلانم آسیب دیدم اما شاید با اون چیزی که تو میخواستی بشه و نشده بیشتر آسیب میدیدی؛ خدا مهربون بنده هاش خیلی دوست داره اون هرکاری که با میکنه بعد و قبلش و دیده از همه چی با خبره مثل همین حرام شدن این گوسفند پرید جلو ماشینت یه لحظه فکر کن اگه این نمیاومد وسط جاده من نمیاومدم دنبالش که تو رو ببینم این حرف ها رو بهت بزنم تا یاد بگیری که نباید غصه الکی بخوری.
تن صدایش آرام و دلپذیر بود، لحنش برایم شیرین بود و حرف هایش برایم تازگی داشت و من حس خوبی دریافت میکردم.
دود آتش به صورتم خورد و باعث سرفه ام شد.
از کلوندش برایم آب ریخت و گفت: چای تو که نخوردی بیا آب بخور.
با لبخند از او تشکر کردم و بعد از آن هم آب را خوردم و هم دو لیوان چایی که بعدا برایم ریخت.
از صحنه های به وجود آمده با گوشی ام عکس گرفتم و یکی از آن عکس ها هم همین آتش و کتری گلی که رویش قرار داشت بود.
حرف های آن چوپان یک حقیقت است که کسی اهمیت نمیدهد.
اگر من به سرم نمیزد به بیرون نمیرفتم هیچ وقت جان آن گوسفند بیزبان را نمیگرفتم و با او هم صحبت نمیشدم که بعد از آن جریان سعی کنم حالم همیشه خوب باشد و کمتر بخاطر چیزهای کوچک و بی ارزش غصه بخورم و چشم هایم را اشک آلود کنم.
پایان
نویسنده: راضیه یوسفی
روز: شنبه ساعت: 14:07
1400/04/12