ژانر:عاشقانه،کلکی، تراژدی،با کمی چاشنی طنز
خلاصه: داستانی، پر از فراز نشیب قصه ای که هر دویار فرار از گذشته دارنند…
گذشتهای که سال ها آنها را از هم دور کرده بود اما آینده چیز دیگری برای، آنها رقم زده بود؛ آینده ای که دوباره آن دو را باهم روبه رو می کند!
گوی آنقدر عشقشان پاک بود که دل های زیادی راهم به گره زد.
مقدمه:
نگاهت تلخ نیست
اما مثل شربت های
بهارنارنج روزهای
داغ تابستان به چند
تکه یخ نیاز دارد
چند تکه یخ از جِنس
دوست داشتن من…
نفس عمیقی کشیدم و در حال کاشتن گل های نرگس بودم دستام تا آرنج گِلی بود. با خودم آهنگی که دوست داشتم رو زمزمه میکردم…
– پاشنه، بلند دامنم کوتاهه لباس من رنگ آسمونه
نگاهی، به کلبه کوچیک خونمون انداختم و با لبخند باز ادامه دادم:
– باز دزدکی اومدم از خونه پشت خونم…
یکهو صدای داد بلند یکی من رو از جا پروند و گفت:
- اومده دیونه!
جیغ بلندی کشیدم و دستم گذاشتم رو قفسه سینم…
با اعصبانیت برگشتم که دیدم امیره شاکی گفتم:
– امیر!
امیر خندهای کرد و دستهاش رو پشت کمرش داد و گفت:
– جون امیر!
چشمهام ریز کردم و با اعصبانیت که لبام یک گوشه جمع شده بود گفتم:
– الان یه جونی بهت نشون بدم
به طرفش خیز برداشتم که زودتر از من به خودش اومد و از دستم فرار کرد…
بعد از چند دقیقه که من هی دنبالش میکردم از نفس افتاد و یک جا وایستاد روی زانوهاش خم شد و گفت:
– باشه آقا اصلا من تسلیم!