«مقدمه»
من از هوای پنجره لبریزم
ولی هوای پنجره از رفتـن
خیال، قـدم مـیزند اینجا
و غـم مـیچـکد از دفــتر
نگاه دستهامان چه سرد و دلمرده
غروب پاهان چقدر غمانگیز است
که میرود اینبار؟!
چه کس؟!
چه میبرد با خود؟
ورقهای تکرار؟ ترکهای دیوار؟
شب، روز، شعر؟… چه میبرَد با خود؟
طلوع باور را؟
من اما هوای پنجره دارم
هوای تماشـای دل کنـدن
شبیه مرده میشود گفتَش؟
نمیشود!
دل نمیشود کَند!
نمیرود میدانم!
بجز خیال تو از من
نمیروند پاها، پلک نمیزند دیروز
تو میکشی دستها
تو میبری پاها
تو در گذشته سر میکشی هربار
تویی که میروی همیشه
اینبار، چه میبری با خود؟
نگاه پنجره را؟…
من اما جدایِ دلتنگی
هوای پنجره دارم در سر
و پنجره انگار هنوز که هنوز است
هوای رفتن را!…
(مهدیه سعدی)
در شب کوچک من دلهرهی ویرانیست
گوش کن
وزش ظلمت را میشنوی؟
«فروغ»
نگاهش روی لیوان چای دم نزدهی عصر ثابت مانده بود. سطح میز شیشهای به خاطر تناقض گرمای داخل سالن و سرمای هوایی که از لابهلای پنجرهی باز شده داخل میآمد، بخار نشسته بود. گاه جای لیوانِ طرحِ گل، سایههای شبح مانند اشیاء سالن را روی زمینِ سرامیکی و لخت میدید و گاه چشمش به رقص پردهی توری سالن میافتاد
بهبه قلم مهدیه جان محشره