نویسنده: سمیرا چرمی
نام داستانک: معشوقه پاییز
دخترک مو نارنجی عجب صدای رسا و زیبایی داشت به گمانم برای خوانندگی آفریده شده بود، شاید هم قرار بود یک شاعر بزرگ شود و از بخت بدش لکلکها اشتباهی داخل این سرزمین، روی یک پشتبام خانه قدیمی و روی ایزوگامهای داغ و آفتابخورده زیر سایبان یک کولر آبی زنگزده رهایش کرده بودند.
دوباره صدای زیبایش خیابان را پر کرد و با ریتم زیبایی و دلنوازی خواند:
دلش خونه و خندیده براتون
باغبون با لب خندون همه رو چیده براتون
دونههاش سرخه و مثل یاقوت
شکمش پاره میشه هنوز نخورده چاقوت
میان آن همه شلوغی و دستفروش با قد بلندش میدرخشید. مردم بیشتر محو صدا و شکل و شمایل جذابش بودند تا انارهای درشتی که در سبد بزرگ مقابلش بود.
صورتی سفید قامتی بلند با یک پالتوی سفید، موهای بلند و نارنجی و شال زرد رنگش که آزاد روی موهای پریشانش قرار گرفته بود.
میتوانم بگویم اگر پاییز مرد بود این دخترک معشوقه خوبی برای او میشد، آنقدر جالب که میتوانستی کنار هم قدم زدنشان را تصور کنی.
از تصورش لبخندی روی لبهایم نشست، آهنگ صدای دخترک من را به خودم آورد.
هوا تاریک و همین باعث شده بود، مردم عجله بیشتری برای خرید و برگشتن به خانه داشته باشند.
با خودم گفتم خریدها را داخل ماشین میگذارم و برمیگردم و یک خرید درست و حسابی از او میکنم.
این انارهای سرخ و ترکخورده باب میل مامان مریم بود و از طرفی فروش آنها باعث میشد در این شب یلدایی این دخترک بیچاره هم زودتر به خانه برود.
هنوز کیسههای سنگین را درست و حسابی در دستهایم جابهجا نکرده بودم که صدای همهمه و فریاد بلند شد!
هر کس سفره بساط مقابلش را با عجله جمع میکرد، صدای ماموران شهرداری کل فضا را گرفته بود.
_یالا ! یالا! جمعش کن. کل پیادهرو رو اشغال کردید!
یک نفر از مامورها که انگار این دستفروشهای بیچاره ارث پدرش را خورده بودند، صدای کلفتش را در سرش انداخته بود و در حالی که وسایل روی زمین را با لگ به این طرف و آن طرف پرت میکرد، فریاد زد: هر کی فسفس کرد وسایلش و بندازید پشت ماشین. نظم کل شهر رو به هم ریختن.
پیاده رو حدودا شش متری که دو طرفش بساط کرده بودند، اندازه یک متر وسط آن برای عبور و خرید مردم باز بود در عرض چند ثانیه چنان به هم ریخت که فکر میکردی با یک قشون دزد و خلافکار طرف هستی.
بعضیهاشان جوان بودند و بعضی پیر حتی در بین آنها بچه هم دیده می شد؛ بچههایی که برای از دست ندادن تنها سرمایه زندگیشان به گریه افتاده بودند.
ناخودآگاه چشمم به طرف دخترک مونارنجی کشیده شده، سبدش را به سختی بلند کرده بود و در حالی که سمت چپ بدنش به خاطر سنگینی انارها به پایین کشیده شده بود، لنگان لنگان و با عجله به طرف خیابان میرفت.
سری از تأسف تکان دادم و دلم به حال تکتکشان سوخت که ناامیدانه وسایلشان را زیر بغل زده بودند و فرار میکردند.
با آهی عمیق سر چرخاندم تا به طرف ماشین بروم که صدای بوق ممتد و جیغ لاستیکهای ماشینی باعث شد نه تنها من بلکه تمام کسانی که آنجا بودند به سمت خیابان نگاه کنند!
چند ثانیه سکوت و ازدهام و حرکت جمعیت به سمت صدا و حادثه شروع شد.
– ای وای دختر بیچاره همین الان داشت شعر میخوند!
– مادرش بمیره! چشم شد جوون رعنای مردم!
– شاید زنده باشه بابا برید کنار دورش رو خلوت کنید.
– آخ آخ نه بابا بیچاره، گمون نکنم!
ناخودآگاه کیسههای خرید از دستم روی زمین افتاد! سرما و لرز بدی در استخوانهایم پیچید!
دست خودم نبود غیر ارادی به طرف جمعیت رفتم و بدون توجه غرولند بقیه که برای هول دادنشان اعتراض داشتند به صحنه نزدیک شدم.
خودش بود. دخترک خوش صدا و زیبای چند لحظه پیش، موهای نارنجیاش دیگر نارنجی نبود و سرخِ سرخ بود، طاق باز با چشمهای باز رو به آسمان روی زمین افتاده بود. یک لحظه فکر کردم که انگار به ماه زل زده است و در این شب سرد هوس کرده روی زمین دراز بکشد و ماه را تماشا کند.
مردی بالای سرش نشسته بود و در سرش میکوبید و دخترک بدون توجه میان انارهایهای قاچ شده ریخته روی زمین، مشغول تماشای ماه بود.
سرم گیج میرفت و یک لحظه احساس کردم مردی با کت و شلوار نارنجی بالای سرش ایستاد. دستش را به سمت دختر کشید. دخترک لبخند زد و دستش را در دست مرد گذاشت.
از روی زمین بلندش کرد و درحالی که دستش را دور کمر دختر حلقه کرد، قدم زنان از محل دور شدند.
چند قدم دنبالشان رفتم و رفتنشان را تماشا کردم.
بله حدسم درست بود، شب یلدا شده بود و وقت رفتن پاییز به خاطر همین دنبال معشوقهاش آمد، دستش را گرفت و قدم زنان دخترک مونارنجی را با خودش برد.