چه کار آزموده در بی قرار کردنم استادی
تو چه از درد هایی که در نبودنت این سرنوشت شوم همچون زهر به خوردم داده میدانی ؟
که اینگونه بی تاب میخوانیم ؟
من از ان زخم کهنه ای که بردل حمل میکنی زخمی ترم
دلم کهنه زخم کاری ای را بر دوش میکشد که تو با نفس کشیدنت با کمی بوییدنت تا عمق جان میسوزی توچه میدانی از درد ؟ از درد کودک صغیری که له له زنان در پی اندک مجال تنفس در عطر آغوش محبت بی قراری میکند
همان محبتی که تو درآن سیراب شدی
همان موج خرامان باشکوهی که در وجودت همچون شعله های جان گرفته ی اتش شعله میکشد و میسوزاند
تو از زخم ، از درد ، از خفگی چه میدانی ؟
در خلوتگه همیشگیم از بی باک اسب جوان تازه نفسم فرود می ایم و افسارش را رها میکنم کنار برکه گلهای وحشی زیبایی رشد کرده که برسر ذوق می ایم کناربرکه روی تخته سنگ بزرگی مینشینم به سمت گلهای وحشی دست دراز میکنم وشروع به درست کردن دسته گل زیبایی میشوم از همان هایی که پدر با دیدنشان لبخند مهربانش را به صورتش مهمان میکند بعد درست کردن دو دسته گل کوچک و زیبا مجدد سوار بر بی باک میتازم در پهنه گسترده چمن زار چه لذت بخش است چشیدن طعم عطراگین گل های زنبغ و شب بو چه هوس انگیز است مزه کردن طعم میوه های تازه باغ ها که درختانشان سر از حصار باغ بیرون کشیده اند از کنار باغ ها میگذرم و به مزار مادر میرسم مادری که غریبانه در خاک ارمیده به یاد می اورم ان صحنه ی دل خراش را که ارباب درنبود پدر