آخرین برگ پاییز قصه نیلوست؛ نیلو دختری که از کودکی دچار یک عشق اشتباه میشود.
عاشق پسر لاغر و نحیف هووی مادرش؛ هوویی که نه تنها چشم دیدن او و مادرش را ندارد بلکه از کودکی تمام مغز پسرش سامی را علیه نیلو و مادرش شستشو داده بود.
نیلو دیوانهوار عاشق بود و سامی هر روز پرکینهتر!
عاقبت یک شب سامی با تلنگری که به قلبش میخورد بیدار میشود و قصه دلدادگی آنها شروع میشود اما با بد شدن حال مادر سامی این عشق در نطفه کشته میشود.
نیلو عشق را در خود کنترل میکند و تصمیم میگیرد آرام باشد اما التهاب و تب تند سامی تازه شروع میشود.
قدم میزنم و برای بار هزارم به کفشهای مشکی تازه واکس خوردم نگاه میکنم. کفشهایی که تنها همدمم در این قدم زدن هستند.
باز هم به برگهای رنگ پریدهی روی زمین نگاه میکنم. با خودم فکر میکنم که آخرین برگ پاییزی کی و کجا روی زمین سقوط میکنه؟.
آنقدر خسته و پریشانم که دوست دارم تا ابد خودم و با این افکار سرگرم کنم تا پریشونیم یادم نیاد؛ تا یادم نیاد چقد دچار سردرگمی شدم و راهم و توی زندگی گم کردم.