دنیای من زمانی ویران شد که بعد از پانزده سال زندگی مشترک، مردی که تماما قلب ام بود، با بدخلقی توی نگاه ام چشم دوخت و گفت: دلم گیره یکی دیگه ست، این زندگی تمومه!
سعی کردم نشکنم اما خدا وکیلی من مردِ این بازی ها نبودم!
گفتم اگر عکس کسی رو که درگیرشه رو نشونم بده از زندگیش میرم بیرون..
زیبا بود اما نه به زیباییِ من!
ولی مسئله این بود که اون راه قلب شوهر منو می دونست، کاری که توی تمام پانزده سال من نفهمیده بودم!
محبت.. اهمیت دادن، ارزش قائل شدن!
کار هایی که من هرگز و هرگز برای همسرم نکردم!
تمامِ روز تا شب رو چهره ی زن جلوی چشم هایم بود.. نگاهِ قهوه ایِ روشن اش پر از خواستن بود و عشق! مطمعنا تمامِ عشق اش را تویِ چشم هایش ریخته و برای شوهر من عکس گرفته بود!
صورت سفید و موهای مشکی اش دوست داشتنی بودند، ساده و قشنگ!
خیلی درد داره ها.. که بشینی و با خودت اعتراف کنی معشوقه ی شوهرت راهی رو بلده که تو توی تمام سال های زندگی مشترکتون یاد نگرفتی!
که تویِ نگاه یک زن دیگر، عشقی را ببینی که برای همسر ات بود، برای مردی که بنده ی محبت بود!
صبح روز بعد خودم رفتم درخواست طلاق دادم..
مطمعن بودم حفظِ این زندگی دیگه پشیزی ارزش ندارد..
اگر می موندم، قطعا حرمت ها از بین می رفت، چیزی که نمی خواستم!
جامو پر کرده بودند، با ترفندی خیلی عالی!
یادمه روزای اول ازدواجمون، شوهرم تصادف کرده بود، مامانم براش گریه کرد و نگرانش شد، شوهرم با خنده گفت مادر من عادت ندارم برای کسی مهم باشم!
خب انگار حالا طعم مهم بودن و مهم شدن رفته لایِ دندون هاش که حاضر نیست ازش بگذره!
من انسان خشک و جدی بودم و شوهرم بسیار احساسی و مهربان..
یکی عین خودش هم سر راهش قرار گرفته بود حالا!
می دونید؛ قلب ام از داخل داره آتیش میگیره اما از بیرون هیچ کس چیزی نمی فهمه!
قلب سوخته و دود گرفته ی من دیگه قلب نمیشه برام!
دو هفته بعد، وقتی برای همیشه خانه و خاطراتش رو ترک کردم، با خودم فکر کردم یعنی باز هم می تونم عاشق بشم؟!!
#پایان