مطالب ویژه
داستان کوتاه دقایق آخر

داستان کوتاه دقایق آخر به قلم ناهید هاشمی

دقـــــــــایـــــق آخـــــر”

نویسنده : ناهید هاشمی

 

نگاهم را به اطراف داده بودم تا متوجه بی قراری ام نشود  شاید هم فهمیده بود که نگاه می دزدید.

در انتظار کلامی بودم که از دهانش خارج شود و از این سردرگمی نجاتم دهد اما نه… سکوت پیشه کرده بود ومن داشتم خفه می شدم

تاریکی شب بود  ما هر  دو در مقابل هم نشسته بودیم .

اشک از گوشه چشمم چکید و او هم چنان ساکت بود.

گویی با نگاهش حرف میزد اما من هیچ چیز متوجه نمیشدم شهامت به خرج دادم و گفتم

_ نمی دونم چه حسی دارم فقط میدونم میخوام زندگیم با تو ادامه بده بدون تو نمیشه …

پوزخند زد ، موج صدایش تمسخر داشت.

_ اگه بدونی با وجود چه چیزایی زندگی بازم ادامه پیدا میکنه ، نبود من که چیزی نیست ، بهت قول میدم چند روز دیگه اسمم یادت میره.

_ اما…

_ اما نداریم من تو رو تباه نمی کنم.

بغضم تبدیل به گریه شد و شانه ها یم را لرزاند

اما او هم چنان ، پای حرفش ایستاده بود.

_ چرا ، خب، من با تو خوشحالم .

_ من نیستم.

سیگاری روشن کرد و انگار داشت مرا میسوزاند

دهن کجی کردم و خودم هم ناراحت شدم

_ منم قدر این  سیگار برات ارزش داشتم آخرش من رو هم زیر پات له کردی

_ نمک نشناسی تو خونته نه؟

چشم ها یش از خشم براق شده بود

و من کمی آرامش پیدا کردم

چون از این چهره بی تفاوتش خسته شده بودم.

ولی حتی در این شرایط هم  به این فکر میکنم که اخم هایش هم برایم دوست داشتنی است.

_ کاش خوشگل تر بودم اون وقت شاید منو می پسندیدی…

_ زیبایی تو آخرین چیزیه که بهش فکر می کنم احمق کوچولو.

_ میخوای من برم ؟

_ والا بری خوشحال میشم اما نمیری که

_ کجا برم؟

_ پی زندگیت

_ بدون تو؟

نفس عمیقی کشید ،  کلافه بود  حقیقتا داشتم دیوانه اش میکردم

این آخرین تلاش های من برای به دست آوردن عشقم بود.

فکر می کرد با او بودن یعنی نابوی  اما نمیدانست نابودی را هم در کنار او دوست دارم.

_ داری داغونم میکنی حواست هست؟

_ تو برای رسیدن به این مفهوم خیلی راه داری الان این حس رو داری میگذره… باور کن…

خشم سرتا پایم را گرفت ، خونم به جوش آمد.

به چشم های بی رحم سیاهش زل زدم ؛ درد داشتم اما او درمانم نمی شد

_ اون همه بی دلیل بهم محبت کردی؟

_ خیلی محتاجش بودی

_ این حرف رو به من نزن فهمیدی …

بغض داشتم و با  وجود شنیدن شکستن صدای قلبم حرفش رو   باور نکردم.

_ این حرف رو نزن من دیدم چطور نگاهم میکردی

_ خودت خواستی این طور برداشت کنی

_ برای این که برم این رو میگی و از شرم راحت شی ولی این رو بدون  اینکه یه نفر این قدر برای داشتنت تلاش میکنه ولی تو میزاری پای التماس کردنش و ازش لذت می بری ؛ یعنی خیلی بد بختی

_ ترجیح میدم توی خاطرات تو یه بدبخت باشم تا یه

مرد خودخواه که یه دختر رو اسیر خودش  کنه

_ من اینقدر بزرگ هستم که بتونی داغونم کنی با حرفات

_ دو روز گریه میکنی اما روز سوم توی دلت قدردانم میشی

دیگر نخواستم پیش از این احساس حقارت کنم خواستم که بروم اما باز لحظه  آخر دلم چیزی خواست ، یک خاطره … آخرین خاطره…

یک مشتی حواله دلم کردم اما او لجباز بود و ساکت نمی شد

صدایم از بغض می لرزید و حدقه هایم خیس تر از همیشه شد .

دیگر غروری نداشتم به پای او بشکنم

حداقل بگذار دلم را به آخرین خواسته اش برسانم .

_ میشه بغلت کنم ؟

نمیدانم یکهو چه شد که مرد سنگ دل رو به رویم به پاخاست و اغوشش را  برایم گشود.

_باید پشیمون باشم که بهت ابراز علاقه کردم؟

_نه اصلا

چنان او را بغل گرفتم که با من یکی شود و زمان به ایستد

حالا فقط عطر  تن او بود که در من بیداد میکرد.

او هم دست روی کمرم نهاد و محکم مرا به خودش فشرد

گویی میخواست بگوید نرو دلم نمی خواهد بروی

شاید هم به قول خودش این هم از روی کمبود محبتی بود که  داشتم و من اشتباه می فهمیدم.

باری دیگربوئیدمش و مشامم را پر از حس با او بودن کردم که برای یک عمر…

نه نمیتوانم چگونه دوری او را تاب بیاورم نه نمی توانم… کاش او هم عاشق من می شد.

خودم را از برش کندم و علی رغم گریه هایم سعی کردم محکم باشم ؛

اما او باری دیگر مرا به آغوش کشید و دستان گرمش حصارم شدند.

اشک هایم سرازیر میشد و در این میان آیا صدای او بود که خش دار به گوشم می رسید؟  بهت من بود و صدای او.

_ من خوبی تو رو میخوام نمیخوام پژمرده بشی  توی رابطه ای که من جای پدرت باشم و توی جای دخترم، عشق هم روزی تبدیل به تنفر میشه

شاید الان این رو نفهمی ولی بعد ها متوجه میشی حق با من بوده …

پایان.

برای امتیاز به این نوشته کلیک کنید!
[کل: 0 میانگین: 0]
  • اشتراک گذاری
مطالب مرتبط
0 نظر
نظرات

درباره ما
در میان غبار روزگار، قصه‌هایی ناگفته در انتظار نغمه‌ای دلنشین بودند تا در تار و پود وجودمان ریشه بدوانند و جان تازه‌ای به کالبدمان ببخشند. رمان لند، گویی قافله‌ای از راویان قصه‌گو، این نغمه‌ها را به گوش جانمان می‌رساند و ما را به سفری شگفت‌انگیز در قلمرو بیکران داستان‌ها رهنمون می‌شود. رمان لند، پناهگاهی امن برای عاشقان کتاب و قصه‌خوانان حرفه‌ای است. پس اگر در جستجوی لحظاتی ناب در دنیای خیال و قصه‌های مسحورکننده هستید، به جمع خوانندگان رمان لند بپیوندید و نغمه‌ی دلنشین داستان‌ها را در وجودتان زمزمه کنید.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق بهرمان لند | دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنزمیباشد.