مریم دختر شمالی،اهل گیلان که برای تحصیل در رشته ی معماری وارد دانشگاه شیراز میشه…
استاد درس هندسه اش یه پسر ۳۰ ساله است که چشمش مریم رو میگیره و هر روز باهاش کل میندازه و این کل کل ها کم کم روزنه ی عشق رو تو دلشون پرورش میده اما….
مریم مامان دختر یک دقیقه زمین بشین مگه همه بازیه پسرای فامیلی….
همونطور که به توپ ضربه میزدم و به سمت سینا و مهراد پسر عموم شوت میکردم
گفتم:
_وای مامان …
تو که نمیدونی من به پسرا گفتم زکی…
از بس پا به توپم خوبه!!!
و قهقه کنان به بازیم ادامه دادم و مامان و زنمو لیلا هم نظاره گر بازی من و پسر
عمو هام بودن!!!
با یه حرکت جانانه توپ رو به سمت دروازه شوت کردم و خیلی قشنگ توپ گوشه
ی دروازه ی آجری قرار گرفت به دیوار پشت سررسید..
دستام رو کشیدم و داد زدم:
_هورااااا
توی دروازه…
گل برای مریم…