همه ی شخصیت ها و اتفاق هایی که در این داستان نام برده و اتفاق می افتد غیر واقعی هستند و هیچ موجودیت خارجی ندارد
هوای امروز بسیار دلپذیر بود، باد آرام آرام میوزید و موهای مشکی بلندم را به رقص وا میداشت.
غرق فکر در این هوای دل چسب بودم که صدای مادرم مرا از
حال و هوای خودم بیرون کشید.
صدای مادر را می شنیدم که مرا به سوی خود فرا میخواند با عشقی بی اندازه گفتم: جانم مامان الان میام عزیزم ، و به سمت اتاق مادرم راه افتادم، وقتی چهره ی زیبایش برایم آشکار شد با لبخند گفتم جانم حبیبی یا اُمی (جانم مادر دوس داشتنی) و مادرم در مقابل بالبخند به این شیرین زبونی های من خندید از آن خنده های زیبایش که مرا مهو زیبایی اش میکند.
چون مادرم اصالتا اهل ایران است ما بیشتر در خانه به زبان ایرانی سخن می گوییم ، من عاشق این خانواده کوچک هستم، خانواده ای که پُراز عشق و محبت است، پدرم یک عرب با اصیل است و ما از اشیره ی مالک هستیم، من هم دختر این خانواده، ساحله هستم راستی یک برادر دارم البته او هنوز چشمان زیبایش را به این دنیا باز نکرده است،خانه مان کوچک اما دلمان با صفاست.
پدرم در شرف پنجاه سالگی ست، به قول خودش غبار پیری مدتی است که روی چهراش نشسته، او امسال باز نشسته میشود.
پدر و مادر عزیزم زمانی که ازدواج کردند بچه دار نمیشدند و بلاخره بعد از بیست سال خدا به آن ها نظری کرد و آنها بچه دار شدند.
با لرزش بدنم حال و هوای تداعی خاطرات از سرم پرید و متوجه شدم که مادرم سعی دارد مرا هوشیار کند.
تازه متوجه شدم این همه وقت که با خودم حرف می زدم به چشم های دل فریب مادرم نگاه میکردم، مادرم به دیوونه بازی های من میخندید که ناگهان صورتش از درد جمع شد و بلافاصله خندید و دستش را روی شکمش کشید و گفت ساحله این پسر شیطون داره هی توی دلم تکون میخوره، مثل اینکه میخواد بیاد بیرون! خندیدم و همینطوری که مشغول مرتب کردن اتاق بودم گفتم: انگار طاقتش تمام شده، من و مادر نگاه پر از ذوقی بهم انداختیم و من گفتم: درست مثل طاقت ما و بعد صدای خنده های بلندمان در خانه پیچید، همونطور که میخندیدیم بلند شدم تا لباس های کثیف را به ماشین برسانم، چند قدم بیشتر نرفته بودم که صدای پدرم که بی هوا وارد خانه شد مارا ترساند و صدای خنده هایمان قطع شد، که گفت: همیشه به شادی، صدای خنده هایتان که در خانه می پیچید مثل صدای زندگی ست.