مطالب ویژه
داستان کوتاه تیک دوم

داستان کوتاه تیک دوم

به نام خدا

تیک دوم

قسمت اول

چشم‌هایش را باز کرد.‌ صورتش از سردرد جمع شد و چشم‌هایش را به هم فشار داد.

با گام‌هایی سست خودش را به آشپزخانه رساند. قرصی را بالا انداخت و یک لیوان آب سرکشید. سرش را برگرداند و نگاهش به میز غذاخوری افتاد. نان سنگک، کمی پنیر و مقداری گردو. یک یادداشت هم روی میز بود.

یادداشت را برداشت.

« دیشب نمی‌خواستم ناراحتت کنم. هنوز سر حرفم هستم ولی اگه اذیت شدی، ببخشید.

رسول »

لبخندی زد و حرف های دیشب رسول را در ذهنش مرور کر‌د.

– ببین شعله، اون بچه منم هست، نمیتونی تنهایی چنین تصمیمی بگیری.

– تو که صبح میری بیرون و شب بر میگردی، کی قراره ازش مراقبت کنه؟ یادت نیست چندبار کنکور دادم تا دولتی قبول شم؟

این بچه الان فقط جلوی پیشرفتم رو میگیره، تازه با این کار دارم بهش لطف میکنم. زندگی ما چی داره که بخواد اون تجربه‌ش کنه.

– اگه پدر و مادرت هم اینطوری فکر میکردن، هیچ وقت همو نمی‌دیدیم.

– اونا موقعیت پیشرفت نداشتن.

شعله کمی مکث کرد. پوزخندی زد و ادامه داد.

– اگه هم دیگه رو نمی‌دیدیم هم چیزی رو از دست نمی‌دادیم.

رسول چند لحظه به چشمانش نگاه کرد. چشم‌هایش را بست و لبخند تلخی زد.

*

روی صندلی نشست. لقمه‌ای گرفت و گوشی را برداشت.

تلگرام را باز کرد. آیدی لاله را پیدا کرد و برایش نوشت.

«شماره اون دکتر رو بفرست.»

چند دقیقه‌ای نگذشت که لاله جواب داد.

« باشه، با اینکه پروانه طبابتش باطل شده ولی مطمئنه، نگران نباش.

تصمیم عاقلانه‌ای گرفتی. مرد‌ها‌ از بچه داری فقط حرف زدنش رو بلدن. یه بار پوشک بخره، حساب کار دستش میاد»

 

نگاهی به آیدی رسول کرد. عکس پروفایلش را بزرگ کرد. لباسی سورمه‌ای که با شبرنگ‌های فسفری داشت.

کلاهش هم فسفری رنگ بود. لباس کارش بود. کاری که اچ عاشقش بود. نگاهش به بیوی رسول افتاد.

«چون سوخته عشقم، در نار نخواهم شد…»

 

به آخرین پیام رسول نگاه کرد. برای چند شب پیش بود.

«منصور بابا شده، امشب به جاش اینجا میمونم. با خیال راحت سریال رو بیین.‌ منم اینجا ال کلاسیکو رو میبینم ولی اینبار بدون ناراحت کردن تو!

قول میدم دفعه بعدی به جای فوتبال سریال رو ببینیم؛ نود دقیقه فوتبال به ناراحت کردنت نمی‌ارزه.»

به جواب خودش نگاهی انداخت. چیزی نبود! فقط تیک دوم خیال رسول را از دیدن پیام راحت می‌کرد.

از دیر آمدن‌های رسول خسته بود. از انتظار کشیدن، خیره ماندن به ساعت و تماس‌های بی پاسخ، کلافه بود.

جوابی برای رسول ننوشت. رسول هم می‌دانست شعله جواب پیامش را نمی‌دهد، به همین خاطر یادداشتی روی میز گذاشت تا انتظار جواب شعله را نکشد.

بحث کردن با رسول بی فایده بود. تصمیم گرفت با زبان نرم راضی‌اش کند. درست کردن غذای محبوب رسول برای اعلام آتش بس بهترین راه بود.

*

نگاهی به ساعت انداخت. از ده شب گذشته بود. رسول دو ساعت پیش باید پیدایش می‌شد ولی خبری از او نبود.

چند قدم برداشت و وارد آشپزخانه شد.

نگاهی به شعله‌های گاز کرد. شعله‌ها، شعله را نگران می‌کردند.

تلگرام را باز کرد. پیام لاله بود.

«به دکتر زنگ زدی؟ برای کی وقت داد؟»

نقطه آبی رنگ کوچکی کنار نام لاله قرار داشت. یعنی که او آماده شنیدن بود.

از کنار نامش گذشت و نگاهی به آیدی رسول انداخت.

کنار عکسش نوشته بود؛

آخرین بازدید به تازگی

از این کلمه متنفر بود، از این ابهام. «به تازگی» یعنی کی؟ یعنی از آخرین بازدید رسول چند دقیقه گذشته است؟ چند ثانیه؟ چند لحظه؟

این ابهام نگرانی‌ شعله را کم نمی کرد که هیچ، شعله‌ور‌‌ترش هم میکرد.

تصمیم گرفت بی خیال غرورش شود و با رسول تماس بگیرد.

بوق… بوق….

بوق‌های ممتد هم مبهم بودند، اگر قرار بر دیر کردن رسول بود، پیام می‌داد، هرچند  که جوابش فقط تیک دوم بود.

صدای آیفون بلند شد. بی اختیار لبخندی زد و با گام‌هایی بلند خودش را به گوشی آیفون رساند

قسمت دوم

روی صندلی نشست. تلگرام را باز کرد. چند پیام خوانده نشده از لاله داشت.

نگاهی به پروفایل رسول انداخت‌. کنار نامش نوشته بود.

«آخرین بازدید در این هفته.»

 

گوشه چشمش را پاک کرد و شروع کرد به نوشتن.

سلام، حالت خوبه؟

تصمیم گرفتم باهات حرف بزنم. چقدر این چندروز زود گذشت! منتظر بودم این شلوغی‌ها تموم بشه تا من بمونم و تو. حالا راحت میتونم باهات حرف بزنم، برات شعر بفرستم، کلیپ‌های جالب، جوک‌های خنده‌دار…

قراره کلی با هم خوش بگذرونیم…

*

کتاب را بست. دستی روی چشم‌هایش کشید. گوشی را برداشت و تلگرام را باز کرد.

پیام‌های خوانده نشده از لاله همچنان به چشم میخورد.

چند کانال جدید عضو شده بود. کانال‌هایی که به مادر شدن کمک میکرد. نام لاله کم کم پایین رفته بود. اما آیدی رسول را سنجاق کرد. بالاتر از همه.

کنار نام رسول نوشته شده بود.

«آخرین بازدید، ظرف یک ماه پیش.»

سلام رسول،

امروز صبح رفتم دکتر، حال مسافرمون خوبه، نگران نباش.

درس‌ها هم یه کم سخته ولی می‌گذره.

کلیپی که دیشب فرستادم خنده دار بود؟ من که میدونم حتی اگه خنده‌دار هم نبود می‌خندیدی! مثل وقت‌هایی که برات جوک‌های بی مزه تعریف میکردم.

دیشب آخرین قسمت سریال بود. ولی زدم شبکه سه تا با هم ال کلاسیکو رو ببینیم. نفهمیدم کی به کیه ولی مهم اینه که تو دوست داشتی.

*

دستش را روی کمر گرفت و روی تخت دراز کشید. حرکاتش کند شده بود.

گوشی را برداشت و تلگرام را باز کرد.

نام لاله آنقدر به  پایین صفحه رفته بود که دیده نمی‌شد.

نگاهی به عکس پروفایل رسول انداخت‌. لبخندش تکراری نمی‌شد. به تازگی گلی تازه شکفته در بهار بود.

کنارش نامش نوشته بود.

«آخرین بازدید چند ماه پیش»

سلام بابا رسول!

دخترمون داره برای به دنیا اومدن لحظه شماری میکنه. به مامانت گفتم که تو هستی ولی بازم اصرار داره این چندروز کنارم باشه.

جای پدر و مادرم خالی، چقدر دوست داشتن نوه‌شون رو ببین!

از دانشگاه مرخصی گرفتم. ولی توی خونه دارم میخونم تا عقب نیفتم.

به نظرت اسم دخترمون رو چی بذاریم؟

***

صدای گریه بلند شد. جزوه سیمی‌اش را بست. وارد اتاق شد و ریحانه را در آغوش گرفت.

به آرامی دست روی کمر کودک کشید و برایش لالایی زمزمه کرد. چند قدم حرکت کرد و کمی تکانش داد تا کودک به خوابی عمیق فرو برود.

روبه روی آینه رسید. سر ریحانه روی شانه‌اش افتاده بود. مو‌های کوتاه خرمایی رنگش به رسول رفته بود. گونه‌هایش سرخ بودند و پُر.

از چشم‌های نیمه بازش دریای آبی چشمان رسول پیدا بود.

به آهستگی روی زمین نشست و پاهایش را دراز کرد. با یک دست بالشت کوچک صورتی را روی پایش گذاشت.

با احتیاط ریحانه را روی بالشت خواباند. کودک ابروهایش را در هم کشید. ولی خیلی زود لبخندی زد و لثه‌های بی دندانش را نشان داد. چالی کوچک روی گونه‌هایش افتاد. مثل لبخند‌های رسول. شاید خواب عزیزی را می‌دید.

گوشی را برداشت و تلگرام را باز کرد.

کنار نام رسول نوشته شده بود‌.

«آخرین بازدید خیلی وقت پیش»

 

سلام رسول، دخترت همش خوابه، انگار توی خواب بیشتر بهش خوش میگذره.

گاهی توی خواب می‌خنده، حتماً توی خواب کسی رو میبینه که دلش نمیخواد بلند شه.

بهش بگو یه کم چشم‌هاش رو باز کنه.  چشم‌های تو رو داره، وقتی نگاهم می‌کنه انگار تو داری نگاه میکنی.

فردا امتحان دارم. ریحانه رو فرشته نگه میداره، هرچند که تو مواظبشی.»

 

نگاهی به پیام‌های قبلی انداخت. هیچ کدام تیک دوم نخورده بود. پلک‌هایش لرزید و قطره اشکی از روی گونه‌اش سُر خورد و روی صفحه گوشی غلتید.

«میدونم پیامم رو میخونی و تیک دوم زده میشه، باور دارم بالای صفحه و کنار اسمت، همیشه دایره آبی هست و کنارش نوشته شده درحال نوشتن.

ای کاش می‌تونستم پیام‌هات رو بخونم، ای کاش یه بار دیگه آنلاین شدنت رو می‌دیدم. تا ابد منتظر تیک دوم می‌مونم.

 

گفتی که آتشم بنشانی ولی چه سود

برخاستی که بر سر آتش نشانیم»

 

از تلگرام بیرون آمد.

نگاهی به تصویر زمینه گوشی انداخت.

زیر چهره خندان رسول نوشته شده بود.

آتش نشان شهید رسول آذری.

 

پایان.

لبخندش محو شد و نفسش نا‌منظم. در آن سوی آیفون فرشته را دید و پشت سرش مسعود.

دوست صمیمی رسول که صمیمیت شان به فرشته و شعله هم سرایت کرده بود.

نگاه مسعود افتاده بود و فرشته چند بار دستش را زیر چشمانش کشید. انگار ردی چیزی را پاک می‌کرد…..

برای امتیاز به این نوشته کلیک کنید!
[کل: 0 میانگین: 0]
  • اشتراک گذاری
مطالب مرتبط
0 نظر
نظرات

درباره ما
در میان غبار روزگار، قصه‌هایی ناگفته در انتظار نغمه‌ای دلنشین بودند تا در تار و پود وجودمان ریشه بدوانند و جان تازه‌ای به کالبدمان ببخشند. رمان لند، گویی قافله‌ای از راویان قصه‌گو، این نغمه‌ها را به گوش جانمان می‌رساند و ما را به سفری شگفت‌انگیز در قلمرو بیکران داستان‌ها رهنمون می‌شود. رمان لند، پناهگاهی امن برای عاشقان کتاب و قصه‌خوانان حرفه‌ای است. پس اگر در جستجوی لحظاتی ناب در دنیای خیال و قصه‌های مسحورکننده هستید، به جمع خوانندگان رمان لند بپیوندید و نغمه‌ی دلنشین داستان‌ها را در وجودتان زمزمه کنید.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق بهرمان لند | دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنزمیباشد.