خلاصه:
شوکا دختری که گمان میکنه عشق واقعیشو پیدا کرده .. همون مرد رویاهاش .. همون شاهزاده سوار بر اسب سفید …
بی خبر از این شاهزاده ی اصلیه رویاهاش خیلی وقته توی زندگیشه و تقریبا کل زندگیش نزدیکش بوده اما قدرشو ندانسته و پسش میزنه و دل شاهای قصه رو بخاطر عشق اشتباهش خیلی میشکنه …
بدون اینکه بدونه توسط همون شخصی که به اصطلاح عاشقشه توی دام بزرگی افتاده ..
شوکا:
_جناب آقای پسر عمو چند بار بگم؟؟ من هیچ علاقه ای به شما ن دا رم .. نمیخوام باهات ازدواج کنم
یه تای ابروشو بالا دادو با حرص گفت:
_من این حرفا حالیم نمیشه ..از بچگی اسم مارو روی هم گذاشتن .. از همون بچگی ملکه روح و قلب من شدی .. خودت خبر داشتی که دوستت دارم .. مگه آزار داری که ردم میکنی؟ میخوای اذیتم کنی؟ یعنی چی این حرفا تو که میدو ..
دستمو گرفتم بالا و حرفشو قطع کردم:
_دوست داری که دوست داری .. مهم اینه من دوستت ندارم میفهمی چی میگم؟؟؟
دیگه هم نمیخوام هیچی بشنوم ..این ماجرارو همین امشب تمومش میکنیم
از جام بلند شدم و بی توجه به فک منقبض شدش به سمت در رفتم که دستمو گرفت .. عصبانی خواستم دستمو بکشم بیرون اما طوری فشردش که آخم درومد
با همون فک منقبضش گفت:
_پشیمون میشی از اینکه منو پس زدی
پوزخندی زدم و گفتم:
_اشتباه میکنی.. اتفاقا هیچوقت انقدر از تصمیمی که گرفتم مطمئن نبودم ..
با شدت دستمو ول کرد و رفت بیرون و درو پشتش کوبید ..
شاها:
مشتمو کوبیدم به دیوار راهرو .. لعنتی..
احساس بدی داشتم خیلی بد …
از بچگی تو گوشم خونده بودن که شاها و شوکا باید باهم ازدواج کنن ..هیچ وقت جدیشون نمیگرفتم
اما تو اوج بلوغم دیدم به شوکا عوض شد .. از همون موقع حس کردم دوسش دارم ..حس کردم ما برای هم ساخته شدیم ..
اما اون امشب باهام بد کرد .. خیلی بد
خیلی بد ردم کرد ..
رفتم پایین ..
نگاه همه سمت من برگشت ..
مامان لبخندی زد و تا خواست چیزی بگه دستمو آوردم بالا و گفتم:
_مامان جان چیزی نگو .. بپوش بریم دیگه اینجا جای ما نیست ..
رو به عمو کردم و گفتم:
_عمو جان ممنون از بابت امشب
من این رمان رو توی ۵ ساعت تموم کردم به معنای واقعی عالی بود مرسی ار نویسنده ی عزیزم خانوم صفورا یارمرادی❤
عالی
عالی محشر بود بسیار اموزنده