پریچهر، دختری که به تازگی پدرش را از دست داده است و جز مادربزرگش کسی را ندارد. آنها برای حل مشکلات مالی که گریبانگیر زندگیشان شده است، به دنبال راهحل هستند. پریچهر برای محفاظت از مادربزرگش و نجات دادن زندگیشان، مجبور به ازدواجی اجباری با ایرج میشود در صورتی که ایرج به او علاقه ندارد و دلیل اصلی کینهایی بوده که ریشه در اتفاقات گذشته داشته است. با گذر زمان، کمکم حقایق زندگی برای آنها مشخص میشود.
مقدمه:
لحظهی دیدنت انگار که یک حادثه بود.
حیف، چشمان تو این حادثه را دوست نداشت.
سیب را چیدم و در دلهرهی دستانم، سیب را دید…ولی دلهره را دوست نداشت.
تا سه، کافی بود که بشمارد و در دام افتد.
گفت «یک، دو…» افسوس سه را دوست نداشت!
من، تو…خط موازی…نرسیدن… هرگز!
پریچهر
در میان گرگومیش غروب یکی از روزهای سرد اواخر دی ماه، با قدمهای شمرده و بیرمق به طرف خانه میرفتم. مثل همیشه افکار مشوشم را مانند جسمم با سنگینی از اینطرف به آنطرف میکشاندم و مداوم بیآنکه بخواهم بین وقایع گذشته و حال غوطهور بودم. برای رهایی از اندیشههای آزاردهندهی ذهنم به خیالبافی پناه میبردم و برای هزارمینبار صورتهای دیگری از زندگی را که میتوانستم داشته باشم را تجسم میکردم، ولی در نهایت با حال استیصال میرسیدم به زمان حالی که درونش طلسم شدهام. انگار فصل یخزدهی زمستان زندگی ما، با تمام دردهایش خیال تمام شدن نداشت.
هنوز هم هفتهها بعد از مرگ پدرم بر سر خاکش میرفتم تا باور کنم که او را تا ابد ندارم، مثل تمام چیزهای باارزشی که داشتم و یکییکی از دستشان دادم. راستی یادم افتاد شاهرخ حتی پدر واقعیام نبود!