دختری با قلبی شکسته درست یک هفته مونده به عروسیش فرار میکن. فرار از دست مردی که قدرت دستشه… . پناه بردن به خانوادهای که از قضا عروسی پسر بزرگ نزدیکه… یک اتفاق…یک تشابه… یک اسم و رازی که تو یک شب بارونی فاش میشه… .
مقدمه:
مدتهاست این پا و آن پا میکنم.
همانند حبُابی سرگردان که هر لحظه در اوج ممکن است بترکد.
یک قدم رو به جلو و چند قدم به عقب باز میگردم.
اما دیگر بس است مرا.
هر چه که بود و هر چه که هست.
خواهمش گذاشت بر لب جویی و میسپارمش به آب.
نه؛ چمدانی نیست همراه من.
ندارم هیچ برای بردن.
و اگر مانده بر قلب من چیزی، جا خواهمش گذاشت.
همیشه سبک سفر کردن را دوست داشتم.
فقط خودم باشم و خودم.
نه چمدانی در دست، نه بارسنگینی بر دل شانههایم.
اما کرورکرور حرف ناگفته است مرا.
بغض تا بغض گلایه است مرا.
اما همه را در خویش فرو میبلعم و اجازه میدهم در تمام رگهایم حل شوند و ناپیدا.
رد قدمهایم را گم خواهم کرد، تا هرگز هیچ کس به این جایی که من رسیدهام نرسد.
سخت است؛ اما باید که بشود.
من همیشه توانستهام، این بار هم میتوانم… .
باید رخت بست از این شهر و از مردمانش دور شد.
و من میروم، میروم تا شاید آخرین زنی باشم که با این داغ بر دل راهی سفر میشود… .
[- چرا با عشقت این کارو کردی؟!
تو بازم که بیحال و سردی
بگو تقصیر من چی بوده ها؟
تو میخواستی بری فهمیدم از بهونههات
چرا من، مگه چیکار کردم که دلت شکست؟
اون چیکار کرد که به دلت نشست؟ ]
بغضش شکست و با صدای بلندی زیر گریه زد، راننده از توی آینه نگاهی انداخت سری تکون داد و به راهش ادامه داد.
[ – بگو به من همه کارات قول و قرارات بازی بوده پس.
تا حالا این طوری شده
که عشقت باشم و حسش نکنی
نگاه توی چشمش نکنی
کسی که حتی یه روزم فکرشو نمیکردی بهش فکر نکنی. ]
صدای زنگ گوشیش بلند شد، از پشت پردهی اشک به اسمی که یک روز با افتادنش روی گوشی قلبش میلرزید خیره شد. گوشیو خاموش کرد و درون کیفش انداخت.
– حقم نبود آرین…حقم نبود.
و باز اشکهاش به پایین ریخت.
[ – تو میدیدی اشکای نیمهشبامو