داستان در مورد دختری هست که خیلی ناخواسته وارد بازی میشه که اصلا ربطی بهش نداره و اصلا نمیدونه چرا و چطوری سر از این بازی شوم درآورده ولی یه چیز رو خوب میدونه، مقاوم باید بود. شاید میشه اینجوری گفت که این دنیا ارزش اینو نداره که برای خواستهت نجنگی و عقب بکشی!
عمه: داداش زنت رو جمع کن ها! یه چیزی بهش میگم. من که میدونم تو از قصد این کارها رو میکنی.
مامان: به نکته بسیار ظریفی اشاره کردی، همینطور که تو خالهزنکبازی درآوردی.
عمه: اوه! چه گوشهایی! من فکر میکردم فقط مثل پاندا میخوری و میخوابی عجوزه.
اوه! اوه! تازه داره اوضاع جالب میشه!
همینطور که داشتم با چشمهای دراومده به صورت سرخ مامان نگاه میکردم، یه چیپس گذاشتم دهنم. چه شود!
مامان: عجوزه خودتی و اون… .
بابا: بسه دیگه، تمومش کنید. ترانه به جای خندیدن بلند شو حاضر شو، بریم!
به خودم اومدم و همینطور که سعی داشتم آروم کنار بکشم، صدای مامان رو شنیدم.
– فقط بذار برسیم خونه، بهت میفهمونم!