روایتگرِ زندگی دو خواهر دوقلو اما با ذهنیتی متفاوت، خواهرانی که پیشفعال ذهنی هستند و بعد از گذر ماجراهای پیچیده در گذشته راهی تیمارستان میشوند اما بعد به طور مجهولی غیب میشوند. زندگی دخترهایی که رگهای سرخ چشمان مرگ، در رگههای سرخ چشمهایشان معما شد.
معمایی از جنس روانگری، روانگری با تکنیک مرگ، چشمهای مرگ صفحه سفید چشمهایشان را نیز نقاشی کردند. سرخقلمی که بیرحمانه، جریان زهری که نیز پادزهری به منظورِ مرگِ را سفاک نموده، از رگههای چشم مقتولها، به عمق دوگوی شلعهور آنها، ارتقاع کرد. نقاشی زندگی آنها خون چکیده شدن درونشون معنا شدند و در آخر چشمهای براقشون و چشمهای حیلهگر مرگ.
میگن شیشه حافظه داره
یعنی هر ضربهای که بهش بزنی تو خودش جمع میکنه، برای همینه که یک وقت بیدلیل با یک تق کوچیک میشکنه.
من همون شیشهم، همونی که هی رو تن شیشهایم ضربه میزنی؛ یک بارش تو خودم میشکنم، دوبار میشکنم
“تقتق”
اما تو بیرحمانه فریاد میزنی و من عاجزانه میلرزم، لرزشی خفیف از گرما، از سرما، از تن صدایی که از حنجره بیرون میاد، از حس و حال حرفها، از خاطرات کور و ناشنوا، از کلماتی که روح سرکششون هرگز رام من نمیشن! اونها در من پریشانن. از خودم بدم میاد، چرا؟ چون من کسیم که انعکاس تصویر تو رو در حال مبارزه با مرگ و زندگی به نمایش میذارم چه بخوای، چه نخوای!
از این همه چی که توی خودم جمع کردم پُر شدم.
اینها همه، همهش ضربه هستن که روی تن شیشهای من حک میشه
و تو صدای من رو نمیشنوی، بشنوی هم واسه تو ناآشناست. اون صدای پُردرد من، میگی شیشه است دیگه، بشکنه یکی دیگه میاد جاش!