انگار وقت آن رسیده است؛ زمان بازیِ تقدیر و من باید نقشم را در زندگی ایفا کنم نقشی را که نمیدانم هرچه خوب تر بازی کنم بهتر است یا بدتر…
آیا این نقش به نفع من است یا به ضرر من؟
چه کسی میداند برنده و بازنده ی این بازی کیست؟
در این مسیر چه اتفاق هایی رقم خواهد خورد؟!
چیزی را در این بازی نمیدانم اما از یک چیز مطمئن هستم که خواستن و نخواستن من تأثیری در این بازی ندارد، پس مجبورم تسلیم شوم و این بازی را هرچند به ناحق شروع کنم. بازیی را که نمیدانم به کجا ختم خواهد شد…
به نام خداوند بخشنده مهربان
نگاهی به راهرو های بیروح و نیمه تاریک رو به رویم انداختم، دستانم را مشت کردم و نفس عمیقی کشیدم که صورتم از بوی تند الکل جمع شد.
دیگر صبر فایدهای نداشت، تمام امیدم به این شخص بود نباید با فکر های پریشانم زمان را هدر میدادم؛ افکارم را کنار گذاشتم و با گام های بلند به طرف اتاقی که در انتهای راهرو قرار داشت حرکت کردم.
دستم را به طرف دستگیرهی در اتاق بردم که همان لحظه درد کشنده ای مانند تیر از سرم گذشت، دست هایم را دوطرف سرم گذاشتم و با عجز شقیقه هایم را فشار دادم اما، فایده ای نداشت.
باعرض سلام وخسته نباشید
به اطلاع مسول سایت میرسانم که دوهفته از انتشار رمان ریشه خاطرات میگذرد علارغم پیامی که قبلا داده ام هنوز امکان دانلود این رمان وجود ندارد لطفا ایراد سایت را بررسی کنید و لینک دانلود بگذارید ،به نظر می آید کسی پیام های مخاطبین را نمی خواند و پاسخگو نیست،لطفا اشکال سایت را برطرف کنید
سلام ممنون بابت اطلاعتون مشکل حل شد