توی اتاق کنار پنجره ایستاده بودم و به خیابون های خیس نگاه می کردم.. آسمون، مثل چشم های من همینطور می بارید.. هر چقدر جلوی اشکامو می گرفتم نمی شد. دستامو روی گوشام گذاشته بودم تا سروصداهایی که از تو پذیرایی می اومد نشنوم.. دوباره فریاد .. دوباره جیغ .. بسه دیگه .. خسته شدم.. با نوری که توی اتاقم افتاد، دستامو از روی گوشام برداشتم و به پشت سرم نگاه کردم .. خواهر کوچولوم توی چارچوب در ایستاده بود و با ترس به من نگاه
می کرد.. به طرفش رفتم و بغلش کردم.
تارا : آبجی من می ترسم ..!
شیدا که معلوم بود از دستم یکخورده ناراحته ، بلند شد و با هم رفتیم . امروز چهارشنبه بود و ساعت 12 تعطیل می شدیم. با شیدا و فاطمه از مدرسه بیرون اومدیم و به طرف ایستگاه اتوبوس رفتیم. فاطمه داشت از دوست پسرش تعریف میکرد و شیدا با شوق و ذوق گوش می کرد. منم مثل همیشه بدون توجه به حرف هاشون کنارشون راه می رفتم و تو فکر بودم. با صدای رومو به طرفش برگردوندم و گفتم :
_ : چی ؟