جوانان سرخورده ای که از زندگی در اجتماع خسته شده اند و هر کدام به طریقی با مردی مرموز مواجه میشوند.
صدای آژیر ماشین آتش نشانی و سر و صدای مردم همه جا را فرا گرفته بود. باد شدید درحال وزیدن بود و فضای متشنج حاکم را مضطربانه تر جلوه میداد.
آب دهانش را قورت داد و بینی اش را بالا کشید. از لبه پشت بام به پایین نگاه کوتاهی انداخت و ترسیده سرش را بالا گرفت تا چشمش به ارتفاء ترسناک پایین ساختمان نیفتد.حتی خودش هم از تصمیمی که گرفته بود پشیمان بود اما جلوه بدی داشت اگر جلوی این همه جمعیت جا میزد. با تک سرفه ای صدایش را صاف کرد و داد زد : « ساکت باشید…
اولش خیلی خوب بود
یه رمان با یه موضوع متقاوت
دقیقا انگار برای من نوشته شد
ولی اخرش خراب کرد
انگار فقط میخواست تموم کنه
میتونست بهتر و قشنگتر تموم شه
وقتی به اخرش رسیدم شوکه شدم هی صفحات بالا پایین میکردم که ببینم نوشته باشه پایان جلد اول
ولی وقتی پایان نوشت اصن تو دوقم خورد
نوبسنده اگه پیام منو میبینی به نطرم از اون جایی بچه ها وارد ازمایشگاه میشن به بعد کلا اصلاح کن و ادامه بده رمانو حیفه اینطور تموم شد:(((((
رمان طنز بود ولی من موقع خوندنش اشکم در اومد…فکر کنم منم یه جوان سالمندم