خلاصه:
بعد از ماجرای انجمن خون آشام ها، گرگ افسانه آزاد و رها شد و به درون جنگل قدم گذاشت. اما نه به میل خودش. از سمت جایی فرا خونده شد. از سمت جادوگری که داخل جنگل زندگی می کرد. جادوگری که رازهایی رو پنهان کرده بود و قصد داشت کار خطرناکی رو انجام بده… گرگ افسانه فهمید که می تونه حیات رو به افسانه برگردونه. فقط با بدست آوردن گوی حیات می تونه این کار رو انجام بده. اما احتمال به دست آوردن اون گوی خیلی خیلی کم بود و به خاطرش باید…
این رمان به درخواست نویسنده رایگان شد
دست های پیرش را دور گوی چرخاند و وردی را زیر لب و با چشم های بسته زمزمه کرد. صدای خش دار و دورگه اش در اتاق می پیچید و فضای تاریک اتاق را خوفناک تر می کرد.
لحظه ای بعد چشم هایش را باز کرد. دستانش را روی میز گذاشت و به طرف گوی خم شد تا بهتر ببیند. ابرهای سفید و مه آلود داخل گوی کنار رفتند و تصاویر جلوی چشمش نقش بستند.
چند ساعتی از نابود شدن انجمن گذشته بود که دخترک داشت قبل از محو شدن، خودش را به دست مرگ می سپارد. جام سم را که سپهر آماده کرده بود نوشید و در جلوی چشمان ناراحت سپهر، در وسط جنگل، روی زانوهایش افتاد. از دهانش خون بیرون زد و رنگش به یک باره سفید شد.