داستان کوتاه:ماه
نویسنده:هانیه امینی
سال ها پیش مادرم به من نصیحتی
کرد…
نه از آن نصیحت هایی که یک گوش در و گوش دیگر دروازه است،از آن دسته نصیحت هایی که با تمام وجود اندوه درونش را درک میکنی و کلماتش را آویزی میکنی مقابل چشمانت تا مبادا یک روز تو هم دچار غم و پشیمانی او بشوی.
مادرم مقابلم نشست،دستانم را گرفت و قصه ی عاشقی خودش را برایم تعریف کرد.
عشق یک طرفه ای که به پدرم داشت،عشقی که به ازدواج رسید و ازدواجی که به خیانت و شکستن قلبش ختم شد.
مادرم از روزی که پدرم را دید گفت،از زمانی که احساسش به پدرم را فهمید،از روزی که فهمید معشوقه اش معشوقه ی دیگری دارد،از روزی که پدرم به خواستگاری اش رفت و او از خوشی در پوست خودش نمی گنجید،از روز ازدواجشان…
او از تمام خاطرات خوبشان گفت.
مادرم گفت که خوش خیال باور کرده بود که مرد زندگی اش معشوقه ی قدیمی اش را از یاد برده؛
اما درست زمانی که روز های خوشی را سپری میکرد ،پدرم دست در دست زنی به دیدنش می آید.
زنی مطلقه که معشوقه ی قدیمی پدرم بوده.
پدرم از عشق میان او و زن میگوید،از مخالفت برای ازدواجشان،از حسی که در تمام این سالها در وجوش غوطه ور بود…
پدرم تمام اینها را میگوید و بعد وقتی به خیال خودش مادرم راضی میشود با معشوقه اش میرود….برای همیشه میرود.
سالها میگذرد و مادرم بابت قلب ترک خورده اش کسی جز خودش را مقصر نمی داند.
زخمی ابدی که برروی روحش به جا مانده ،حاصل دلبستن به مردی است که دلبسته ی دیگری بوده.
مادرم قصه ی عشق یکطرفه اش را تعریف کرد بعد رو به من لبخندی زد و گفت:
(اگر روزی در زندگی ات به مردی دلبستی اما عشق تو به او چندین برابر بود،هرکجا که بودی چمدانت را جمع کن و از او و تمام چیزهایی که به او مربوط میشود فاصله بگیر….شک نکن که زخمی که از فاصله گرفتن از او دچارت میشود کمتر از دردی است که با بودن در کنار اویی که عاشقت نیست نصیب حالت میشود)
و حالا من…
با چمدانی بسته شده،
قصد دارم از تو،خاطراتت و زمینی که به روی آن قدم میگزاری دور شوم.
من چمدانم را جمع کرده ام و از عشق یکطرفه ام به ماه فرار میکنم.