دانه های ریز و درشت برف بر زمین سقوط میکنند
چه زیباست این رخت سفید رختی که با هر بار دیدن به یاد تو میگریم
تن سرد خود را در آغوش میگیرم تا شاید بار دیگر گرمای دستانت را حس کنم
کوچه خالی است من پشت پنجره به انتظار آمدنت لحظه شماری میکنم
این هوا بوی تن تو را به یادم می آورد
تو چه کرده ای با من که در سیاه چاله چشمانت زندانی شدم
خوشا به حال یوسفی که از سیاه چاله رها یافت ولی من چه ……
چشم دوختم به انتهای کوچه باریک تا شاید آن قامت کشیده را که به ماشین تکیه داده را ببینم کنم
میدانم امیدواهی است اما چه میتوان کرد این خیال حتی به غلط که در دلم رخنه کرده بهانه ای شده تا باز به زندگی ادامه دهم
کاش میشد همان آخرین بار که دلم را شکست به او بگویم که دلم را به یغما برده است
کاش میگفتم بعد رفتن تو دیگر روز و شبم یک رنگ …
داستان رو بصورت کامل از لینک زیر دانلود فرمائید
رمان خوبه؟
عالی