آیسا دختر یتیمیاست که به همراه دو دوست صمیمی خود به فرزندی گرفته میشود.
با ورود به خانهی جدیدی که پدر خواندهاش برایشان در نظر گرفته است، نادانسته پایش را وسط اتفاقاتی میگذارد که پرده از روی گذشته تیره و تارش برمیدارد.
روی خیلی غیراتفاقی، از شغل پدرخواندهاش باخبر میشود…
و شاید همین شغل مسبب اصلی روشن شدن دلیل فروپاشی خانواده قبلی و حقیقیاش است!
مقدمه:
زندگی، دفتری از خاطرهاست.
یک نفر در دل شب، یک نفر در دل خاک.
یک نفر همدم خوشبختیهاست.
یک نفر همسفر سختیهاست.
چشم تا باز کنیم، عمرمان میگذرد.
آنچه باقیست فقط خوبیهاست.
#پارت_۱
با صدای آیلار از فکر بیرون اومدم.
– اَه، چته؟ چرا همیشه یه جا میشینی و توی فکر میری؟ بابا ما هم از دست رفتار های تو کلافه و دپرس شدیم.
آیلینهم در تایید حرفش، توی جاش تکونی خورد و با لودگی گفت:
– راست میگه. تو چرا همیشه یه جا میشینی و به گذشتت فکر میکنی؟
یکی نیست بهشون بگه شماها چی میفهمین آخه؟
کلافه به سمتشون برگشتم و گفتم:
– چرت و پرت نگین. کی گفته که دارم به گذشتم فکر میکنم؟ مگه گذشتم چی داره که بهش فکر کنم؟ اصلا مگه چیزی توی گذشتم وجود داره؟
نیمنگاهی بین هم رد و بدل کردن و چشم و ابرو اومدن. حالا انگار منم خرم و هیچی نمیفهمم.
آیلار از جاش بلند شد و همینطور که به سمتم میاومد، گفت:
- آخه چرا این حرفها رو میزنی؟ تو خاطره خوبیهم از گذشتت داری.