راجب یه پسر مجرد که کلا با ازدواج مخالفه و میخواد از ایران بره که با یه دختر تصادف میونه و اون حافظه اشو از دست میده…. پسره چون میخواد به مشکل نخوره نمیزاره بره پیش پلیس و نگهش میداره تا حافظه اش برگرده.
با دقت هر چه تمام تر به صورتم در آیینه ی بزرگ و قدی اتاقم چشم دوختم.
دست به کمر ایستادم سرم رو به طرفین چرخاندم و زیر لب در حالی که خودمو مخاطب قرار دادم:
– یکم سربالا میشد بهتر نبود؟
یکم تامل کردم، چشمام رو بستم سریع لب گشودم:
– نه چیه این دماغ سربالا ها… اَه اَه.
در تجزیه تحلل خودم گرفتار بودم که
شخصی به در اتاقم کوبیده شد و صدایش بلند شد:
-بترکی دختر باز که این در قفله.
لبخنده دلنشینی روی صورتم نقش بست در حالی که با لذت به بینی چسب زده ام نگاه میکردم جواب دادم:
– تا چشت دراد، سی سالته هنوز نمیفهمی حریم شخصی یعنی چی! مُردم از بس بهت تذکر دادم سرتو ننداز بیا تو شِرک جان.