در مورد زندگی یک دختر روستایی در دهات. بین سالهای ۱۳۰۰تا ۱۳۵۰٫یک عاشقانه ی معمولی اما واقعی در اون روایت میشه و سپس دست و پنجه نرم کردن زن داستان با مشکلات زندگی! داخل قصه در مورد زمانی که شناسنامه ها وارد ایران شد و مردم برای گرفتم سجل مقاومت می کردند و اینکه چطور نام خانوادگی بوجود اومد و رواج پیدا کرد در قالب رمان اشاره کردم. ظلم های ضله السلطان شازده ی قجری، دو دستگی ها و تقسیم اراضی، ارباب رعیتی ها، حضور ارامنه و وجود بهایی ها کنار مسلمانان، بیماری وبا و…. به شکلی که از لحاط تاریخی دست بود در رمان که در واقع واقعی هم هست…
صدای قل قل سماور ننه، خبر از جوش آمدنش می داد . از کنار مادر بزرگ بلند شدم و درکنار سماور گوشه ی اتاق نشستم ودرحالی که در قوری چینی شاه عباسی، مادر بزرگ چایی دم می کردم چند بار او را صدا زدم:
ننه ماهرخ، ننه ماهرخ؟”.
پیرزن چشم هایش را باز کرد و دستش را از زیر سر برداشت و دور اتاق را پایید و با دیدن من سر ذوق آمد و گفت:” ننه خیلی وقته آمدی؟خوابم برده بود نفهمیدم کی آمدی!
ننه در جایش کمی نیم خیز شد، اما نشستن و برخواستن برایش کمی مشکل شده بود. به کنارش رفتم و کمک کردم که بنشیند “خدا خیرت بده! کی آمدی، ننه؟!”
عالی بود.