اگر انسان ها میدانستند فهمیدن چه درد عظیمی است هرگز آرزو نمی کردند زودتر روزهای کودکی را پشت سر بگذارند و بزرگ شوند
روزهای کودکی ام قشنگترین دوران زندگیم بود . آن وقت ها نصرت خان را پدرم میدانستم و بانو جان را مادرم برای همین هم مهتاب و ماهان خواهر و برادرم محسوب میشدند اما خب خیلی زودتر از زمانی که باید بزرگ میشدم و زودتر از آنچه که باید حقایق زندگی ام را درک کردم اما …
اهواز را دوست داشتم زادگاهم بود و یادآور قشنگترین خاطرات کودکی و نوجوانی ام پرسه زدن در نخلستان ها و پیاده روی های هر روزه با مهتاب کنار آبی کارون بزرگترین شادی را به هر دومان هدیه می کرد و وجود شاد و جوانمان را طراوت میبخشید ماهان هم قبل از رفتنش به فرنگ هر از چند گاهی همراهمان میشد حتی یکبار منو مهتاب را به سینما برد آن روزها فیلم دختر لر مجددا روی پرده سینماهای اهواز بود و همه بچه های مدرسه برای دیدنش رفته بودند و همین باعث شده بود من و مهتاب دست به دامان ماهان شویم او مخالفتی نداشت به شرط آنکه نصرت خان بویی از ماجرا نبرد من ته دلم کمی نگران بودم برخلاف میل او رفتار کردن حتی اگر پنهانی بود از نظر من گناهی بزرگ محسوب میشد او برایم با ابهت ترین و مقتدرترین مرد دنیا و مهربانترین دایی روی زمین محسوب میشد