خلاصه:
در خاندان تهرانی رسمه که بچهها از سن 18 سالگی، باید مستقل زندگی کنن…
((بسمه تعالی)) مقدمه:
دنگ… دنگ…
ساعت گیج زمان در شب عمر
میزند پیدرپی زنگ.
زهر این فکر که این دم گذر است،
میشود نقش به دیوار رگ هستی من.
لحظهها میگذرد
آنچه بگذشت، نمیآید باز
قصهای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز…
“سهراب سپهری”
تنها صدایی که سکوت رو میشکست، صدای فریاد معلم راهنما، آقای شاملو بود. آقای شاملو، عصبی در اتاق راه میرفت و بچهها رو توبیخ میکرد. شش نفری که انگار از همه جا فارغ، به زور ایستاده و به حرفهای تکراری آقای شاملو گوش میکردن. دست خودشون نبود که وقتی فامیلی معلم راهنماشون رو میشنیدن، زیر خنده میزدن؛ چون شباهتی عجیبی به “احمد شاملو” شاعر معاصر فارسی داشت. شاملو به سمت بچهها که ریز میخندیدن، رو کرد و گفت:
-ساکت! واقعاً فکر کردین شما شش نفر با این بچهبازیهاتون میتونید مستقل زندگی کنید؟ چند دفعه باید بهتون بگم که وقتی میخواید برید بیرون، یا به من بگید و یا به پدراتون که چهار ساعت تمام کل تهران رو نگردیم و آخرش با نیش باز تشریف بیارید عمارت.