روی صندلی توی حیاط نشستم. به بابا که داشت باغچه ی کوچیکمون رو آب می داد نگاه کردم. عاشق گل های شاه پسند مادربزرگم بود. شش ماه از بازنشستگیش گذشته بود، هیچ وقت بیکار نبود. آبدارچی اداره راه آهن تهران بود. وقتی فهمید…
بلند شد و رفت توی خونه. برادر بزرگم سعید دانشجوی ناوبری دانشکده علوم و فنون دریایی هرمزگان بود. توی این پنج ماه با این که به هم نزدیک بودیم بخاطر شرایط کاریش فقط سه بار تونستیم ببینیمش. دلم می خواست من هم می تونستم رشته ی تحصیلیم رو ادامه بدم، اما بابا به من اجازه ی ورود به دانشگاه رو نداد. هیچ وقت دلیل کامل و درستی نیاورده بود و همین باعث شده بود وقت و بی وقت پیشنهاد رفتن به دانشگاه رو بدم.
بعد از اسباب کشی و اسکان کامل، بعد از حدود یک ماه تونستم با دو تا دختر خیلی خوب آشنا بشم و خوشبختانه بابا به خاطر این که از قبل با خانواده هاشون آشنایی داشت با دوستیِ ما مخالفتی نکرد. فرناز و رویا دو دختر آروم با صورت بامزه بودن، هردو، یک سال از من کوچیک تر بودن و ترم آخر دانشگاهشون رو می گذروندن. پدر رویا به شرطی رضایت به دانشگاه رفتنش داد که هم توی این شهر ادامه تحصیل بده و هم این که بعد از تحویل گرفتن مدرک فوق دیپلم به ازدواج رضایت بده. پدر فرناز مرد تحصیل کرده و موفقی بود، بعد از بازنشستگی از اداره ی ثبت احوال لار، کنار خونهشون بنگاه معاملات املاک باز کرده بود و از کارش راضی بود. به فرناز هم اجازه داده بود تا هر مقطعی که علاقه داره ادامه تحصیل بده.
این تفاوت بین ما سه نفر بود درصورتی که با هم خیلی صمیمی بودیم.