زندگی پره اتفاقه..میشه اسمشو گذاشت تقدیر سرنوشت هردو باهم من و تو نگاهت ارزوی من نگاهم ارزدی تو باهم زیر یک سقف در یک مامن پر ارامش مامنی برای ما تا قسمت کنیم تنهایی هایمان را…
” یاسمین ”
با اعصاب خوردی در خونه رو با کلیدم باز کردم و رفتم تو. مامان به محض دیدنم سریع از آشپزخونه بیرون اومد…
جوری بغلم کرد که یه لحظه هاج و واج موندم. انگار که بیست ساله رفته باشم خارج و و تازه برگشتم.
– چرا اینقدر دیر اومدی ؟؟ تعجب کردم…
– واااا !!!
از خودم جداش کردم و گفتم:
– مادرِ من، من که نیم ساعتم طول نکشید تا رفتم و اومدم!
همون طور که میرفت سمت آشپزخونه گفت:
– یاسمین تو هنوز مادر نشدی که بفهمی وقتی بچه ادم دیر میاد خونه ادم چه حالی پیدا میکنه
منم راهمو کج کردم سمت اتاقم و گفتم:
– مامان یه جور میگی دیر کردی انگار گفته بودم نیم ساعته میرم و سه ساعت کارم طول کشید. نیم ساعت رفتم تا سری کوچه و اومدم این که دیگه اینقدر دل نگرونی نداره!
و پریدم تو اتاق و درو بستم…