روایت دردناکی از زندگی مستان مشکلات، دختریست که در محله ای شلوغ و پرمسئله و معضل، با خانواده ای پر از مشکل زندگی میکند، پدری معتاد و برادرانی دائم الخمر، مادری که با تمام مادرانه هایش از این زندگی به ستوه آمده! ولی با تمام این غم ها و مشکلات خانه باز هم خانه بود، هر چقدر هم کوچک و حقیر امنیت دارد و …
از راه رفتن روی سطح چوبی و شنیدن صدای قیر قیر آن زیر پایم لذت میبردم، همان روز اول هم میدانستم موفق نیستم … برای منی که مدام فکرم به هر شاخه ای میپرید حفظ کردن دیالوگ و حس گرفتن سخت بود… راشدپور مجبورمان میکرد تنبیهی بدویم و بخوانیم… هر کسی کسی دارد… اگر بگویم از تمام دو سالی که رفتم تئاتر فقط شعرهایش را از جان و دل یاد گرفتم دروغ نگفته ام… تو که نمیدانی… شاید مغز من هم مثل قاسم به خاطر اعتیاد از بین رفته بود.. اصلا کدام آدمی سالم میماند… بوی زهرماری و سیگار و سیگاری … کم چیزی نبود… فیل را هم از پا میانداخت و شاید ما هم
هر کدام نوعی اعتیاد داشتیم که نمیدانستیم… هستی نقش میگرفت و متن نمایشنامه را حفظ میکرد اما من نه. حواسم میرفت روی موهای محمد که فر دار و شلوغ بود و وقت تمرین سرش را که خم و راست میکرد همه روی سرش شاخ میشدند… گاهی اوقات هم توجهام جلب نیاز میشد… دختر تپل و سفید رویی که شدیدا شبیه مرغ بود و صدای نازک و ظریفی داشت و به قول خودش سال ها زودتر از ما کارش را شروع کرده بود و پیش کسوت بود… راشدپور با افتخار نگاهش میکرد… محسن دانشجوی عمران بود و تئاتر کار میکرد و چقدر هم قوی بود… لبهی چوبی صحنه مینشست
و پاهایش را تاب میداد و شوخی هایش زیادی جدی بود و آدم در خندیدن میماند. برای منی که عاشقانه ترین تصویر زندگیم کارتون گربههای اشرافی بود دیدن جمع دختر پسرها خالی از لطف نبود… شبها میتوانستم هزارتا از این تصاویر را بسازم.. میتوانستم اندازه یک کتاب با خودم حرف بزنم… اینطوری کمی از حواسم نه بوی سیگار و سیگاری را می فهمید نه پنجره بدون شیشه… بعضی روزها همه خانه مامان گلی جمع میشدند… خالهها و بچههایشان… گاهی هم دایی رضا… جمع بچه ها خوب بود خاله پروانه دو تا دختر داشت … سارا یک سالی از من بزرگتر بود و نازی هم سن و سال زهرا …