خلاصه داستان: در زمان جنگ جهانی دوم، زنی یتیم و بیخانمان به ناچار برای کار و گذراندن زندگی به طور اتفاقی به خانه معاون و مشاور وزیر انگلیس میرود که متوجه ماجراهایی میشود و در این راه…
مقدمه داستان:
در زندگی هرکس فراز نشیبهایی وجود دارد؛ یعنی گاهی زندگی برایت مانند یک رؤیا شیرین میشود، رؤیایی که هیچگاه حاضر نیستی از آن دل بکنی و یا آنقدر تاریک میشود که دیگر نمیتوانی جایی را ببینی.
تازه به آن شهر آمده بودم، آنجا هوا خیلی سرد بود و پاهایم تا نیمه در برف سرد و بیروح آن شهر فرو رفته بودند. میدانید برای چه این صفت را برای برف به کار بردم؟ برای اینکه آن زمان، یعنی زمان جنگ، خیلی سخت بود که برف بیاید و بعد یخبندان شود. دیگر کودکان نمیتوانستند آدمبرفی درست کنند و یا آنقدر برف میآمد که مناطق محروم سقف روی سرشان خراب میشد و یا کسی مثل من در برفگیر میکرد. من یک یتیم هستم و کسی مرا آن زمان دوست نداشت. من تا سن پنج الی ششسالگی نزد پدر و مادرم زندگی میکردم.