طلا از پس عشقی گرم و پر شور بهخاطر روبهرو شدن با مشکلی بزرگ، حال به اوج تلخی و سردی رسیده و تنها راه رهایی را جدایی میداند. شاهرخ به هر دری میزند برای حفظ این عشق؛ اما تلاشهایش سرانجامی ندارد، تا اینکه داستان یک زندگی، زندگی پر فراز و نشیب نهال آرامآرام پوستهی این شکاف عظیم را کنار میزند و طلا را بین دو راهی تصمیم و انتخاب میگذارد.
مقدمه:
مثل کوه استوار، مثل دریا پرخروش، مثل سنگ صبور و مثل درخت همیشه پابرجا!
من مانند این مثلها بودم و تو مرا ندیدی، مثل کوه در برابر عظمت مشکلاتمان استواری کردم، مثل دریا چرای رفتنت را خروشیدم. رنج تو، رنج قلب بیتپش من بود. درد دستهای تو، دردی است که تمام کالبد خستهام را میفشارد و برایش التیامی نیست، سوزش زخمهایی که گونههای همیشه خیست را در بر گرفته تا همیشه با من است و میان باورهایم جای درستی دارد.
چگونه باید باور کنم که روی پیشانی صاف تو تقدیر با قلم خویش نقش انسان پردرد انداخته و گوشهاش هک کرده
مثل سکوت بیصدا
مثل درد پررنج
مثل اشک زیبا
و مثل مرگ همیشه آرام.
***
آ، مثل آغاز!
آ، مثل آرزو!
آ، مثل آشتی!
آیا زندگی فقط خلاصهای از این واژههاست؟!
***
محمودی روی دو پاهاش نشست، با تقلای فراوون اون بستهای رو که از ظهر توی کشوی میزش دیده بود و از سر تعجب فقط ساعتها بهش خیره شده بود رو بیرون کشید. یه بسته خوب مهر و موم شده و مستطیل شکل و سنگین که معلوم نبود توسط کی و چه جوری تو کشوی میزش جا شده! بسته رو روی میز گذاشت و بعد روی صندلی نشست و خیره شد بهش، داشت حدس میزد که اون تو چی میتونه باشه، اصلاً این بسته کی رسیده که اون حالا متوجهش شده؟ چه کسی میتونه اون رو فرستاده باشه؟