داستان درمورد سه دختر و سه رفیق است، که هرکدوم زندگی خودشون رو دارن؛ ولی دختر قصهمون شخصیت رک، مستقل و درونگرایی داره. قلب اون خیلی وقته که رنگ مشکی به خودش گرفته. زندگی به روال خودش میگذره؛ اما همه چیز از نامههای مشکوک چند شخص شروع میشه. از دزدیدن یکیشون تا…
ولی بازی پیچیدهتر از این حرفاست. خودشون باید پردهی رازها رو کنار بزنن.
با اینکه ته این راه قطعا مرگه…
ولی شاید همیشه کسایی باشند که قلب آدمها رو برگردونند.
ولی بین دوراهی گیر کردند. اینجا یه در قرار داره، قانون از اول همین بوده، که وقتی وارد بشی در بسته شده و راه برگشتی نیست.
پری ماشین رو پارک کرد. پیاده شدیم و داخل رفتیم، نگاهی به شرکت کردم.
شرکت من، جایی که خودم با مهندس ساختم. با سعی و تلاش و هزارتا بدبختی، اون موقع که هیچکس پشتم نبود، این برند رو راه انداختم. برند السیا یکی از محبوب ترین برندا.
داخل آسانسور رفتم و نگاهی به خودم کردم. یه دختر قد بلند چشم و مو قهوهای. موهام هم بلند بود. پری فقط موهاش کوتاهتر؛ ولی کپ خودم بود.
صدف طبق همیشه از جاش بلند شد و سلام کرد.
صدف یکی از کارکنا بود که همیشه تو کارام کمکم میکرد. پری که تو اتاق خودش رفت، پری مَری خودمونه دیگه! البته دنیا هم بود، تو کافیشاپ کار میکرد. البته بگم من خودم باله هم میرم. یادمه چند سال پیش دیگ باشگاه نرفتم؛ اما همیشه کار کردم.