من هاریکام؛ دختری که اتفاقات قابل باوری واسش افتاده و اتفاقات دوباره مرور میشن.
سوال اینجاست که چجوری و چرا؟
خودم هم نمیدونم ولی تا چشمام رو باز کردم زمان به عقب برگشته بود.
با یک یادداشت ساده به یک سال قبل برگشتم. حالا دوباره من برگشتم و اینجام. اتفاقات دوباره مرور میشن. تا چشمام رو باز کردم دقیقاً وسط حادثه قرار داشتم و حالا منم که همه رو شگفت زده میکنم چون من از همهی اتفافات خبر دارم.
به تقویم نگاهی کردم و پرتش کردم. نگاهی به پرستار کردم که لبخندی زد.
– حالت بهتره عزیزم؟
لبخند غمگینی زدم و گفتم:
– خوبم.
سری تکون داد و گفت:
– اون آقایون بیرونن هنوزم نمیخوای بیاین داخل؟
سرم رو به علامت نه تکون دادم که سری تکون داد. دیگه هیچی واسه از دست دادن ندارم.
اشک تو چشمام پر شد و به قابی که من و بچهها کنار هم بودیم زل زدم. نگاهی به ویلچر کردم و با سعی و تلاش روش نشستم و پاهام رو با دستم جابهجا کردم. در اتاق رو باز کردم و نگاهی به اطراف کردم. با دیدنشون که یه گوشه از بیمارستان نشستن کمی ویلچر رو عقب بردم. با دیدنش که سرش رو میون دستشهاش گرفته بود، دلم لرزید. بغض کرده نگاهش کردم که سرش رو بالا اُوُرد و نگاهم کرد. قطره اشکم سرازیر شد و به سرعت مسیر رو عوض کردم و از سالن بیرون زدم. صداش توی گوشم پیچید.