پریچهر، دختری که به تازگی پدرش را از دست داده است و جز مادربزرگش کسی را ندارد. آنها برای حل مشکلات مالی که گریبانگیر زندگیشان شده است، به دنبال راهحل هستند. پریچهر برای محفاظت از مادربزرگش و نجات دادن زندگیشان، مجبور به ازدواجی اجباری با ایرج میشود در صورتی که ایرج به او علاقه ندارد و دلیل اصلی کینهایی بوده که ریشه در اتفاقات گذشته داشته است. با گذر زمان، کمکم حقایق زندگی برای آنها مشخص میشود.
لحظهی دیدنت انگار که یک حادثه بود.
حیف، چشمان تو این حادثه را دوست نداشت.
سیب را چیدم و در دلهرهی دستانم، سیب را دید…ولی دلهره را دوست نداشت.
تا سه، کافی بود که بشمارد و در دام افتد.
گفت «یک، دو…» افسوس سه را دوست نداشت!
من، تو…خط موازی…نرسیدن… هرگز!