من یه دخترم. همه چیزم، یک چیزه. رویام یه دنیاست، دنیام یه رویاست. اینجا در ظاهر دیوونه خونهست. اشتباه نکن! آدمهای اینجا دیوونه نیستن، روانی هم نیستن، فقط قانونشون با ما فرق داره. اینجا همهچیز درس نیست، کتاب نیست، اینجا همه چیز هست. همهی آدمها، اینجا خلاصه میشن توی اونها، اونهایی که وقتی میگن باش، باید باشی و وقتی میگن نباش، نباید باشی
با استرس انگشتهای دستم رو به بازی گرفته بودم. از توی آیینه میز توالت نگاهی به چهره مثلاً پسرانهم انداختم. نفس سردم رو از سینه بیرون دادم؛ سرتاسر بدنم از شدت استرس یخ کرده بود. من میدونم که دارم چیکار میکنم؟ من حالم سر جاش هست یا توی هپروت سیر میکنم؟! گیج و منگ بودم، اونقدر که حواسم نبود دارم با ناخنهای نسبتاً بلندم به کف دستم خنج میزنم. سوزش دستهام رو حس نمیکردم، حتی سردی سر انگشتهام رو حس نمیکردم. وجودم مثل آبشار پرفشاری بود که به وجودم استرس تزریق میکرد. نگاهی به تیله سبز رنگ چشمهای نیلوفر انداختم، با نگرانی بهم خیره شده بود. وقتی چهره ملتهب من رو دید، دستش رو روی دستم گذاشت و با لحنش هزاران دلشوره به وجودم پاشید: