قصهی زندگی شیدا، زنی که عشق را نمیبیند. قصه زندگی مردی از جنس نور، مردی خود ساخته و محکم در برابر حوادث روزگار.
قصهی باورها و اعتقادات مخالف، قصهی عشقهای افلاطونی امروز و دیروز.
قصهی رنج و کشمکش، عصیان و درد و قصه پر معمایی که با خواندن هر قسمت از آن پازل روبهرویتان کاملتر میشود.
داستان از سهزاویه مختلف بازگو میشود و در نهایت سهسرنوشت محکم به هم گره میخورد که گرهگشایی آن، بهای سنگینی دارد!
تنهایی را دوست دارم زیرا بیوفا نیست!
گاه کاغذهای بیخط و خطوط از بیوفایی جوهر سیاه بر قلب سفیدشان می نالند، گاه برگهای سبز اولین درختان بهار از بیوفایی تقدیرانه خزان سخت نالانند، روز از بیوفایی مهتاب و شب از بیوفایی خورشید همه و همه از همدیگر گله دارند.
چگونه باید از احساس پاک و سرنوشت بیغل و غش کسی چشم پوشید و او را به تقدیر چسباند؟
چگونه میشود که بخاطر هیچ، خوشبختی لگد مال میشود و چگونه همهچیز ناباورانه بر هم چنگ میزنند؟
کجاست آن دست بیوفا که اینچنین تازیانه میزند و کجاست آن قلب نامهربان که از این دور دور دنیایی بیوفایی را هدیه میکند؟ کجاست؟!
کجاست سایهای که هرگاه بیسر میشود، بیقلب و بیاحساس و بیوفاتر از لحظههای گذرنده گذشته میشود؟
آه که چه پژمرده است این واژهها و چه سرد است سخن از نخواستن و نطلبیدن و ندیدن…!