سایه نقاش از اوان کودکی در رویای عاشقانه و لطیفش عاشق سهرابست، مردی پر از جذابیتهای خطرناک؛ اما دیری نمیگذرد که سایه با دیدن کابوسهای از گذشته تلخش، پرده از حقایق گذشته کنار میرود.
در این میان که در گرداب حقیقت و کتمان دست و پنجه نرم میکند، عاشقی از دیار زهر و کینه دریچه دیگری از عشق را برایش باز میکند.
در نهایت دختر جوان سردرگم در کارناوال تاریکی به جستجوی حقیقت و عشق میپردازد.
آب استخر سردِ سرد چون یخچال بود. دست و پایم از کرختی آب سنگین و بیحس شده، هرچه در آب تقلا میکردم، دستان سفید اشباح مرا با قدرت تمام به پایین میکشاندند. به دنبال جرعهای نفس و اکسیژن لهله میزدم؛ ولی کو آن نفسی که به ریههای ناسورم برسد؟ دوباره نگاهی به کف استخر انداختم، شبح با چشمان سیاه توخالی و صورت سفید میخواست همراهش برای همیشه در آنجا با او بمانم.