سرد، سیاه و زمستانی بیانتها از حسرت و اندوه. کولهبارشان درد و رنج و کینه و نفرت. سایهوارها، کسانی که هبوطشان برای همیشه به اعماق مردابهای نیلگون است و تنها روزنهی ممکن برای بازگشت آنها به شکوه و قدرت روزهای گذشته، سرخی آخرین قطرهی خون وارث انگشتر است
و دختری که تنها سلاحش برای مبارزه، ترس ریشهدار کودکیهایش است؛ هراسی از ژرفای تیره و سیاه نیلگون.
و نیلگونی که جان میگیرد و جان میبخشد… .
«خداوند همان کسی است که هفت آسمان را آفرید و از زمین نیز همانند آنها را. فرمان او در میان آنها پیوسته فرود میآید تا بدانید خداوند بر همهچیز تواناست و اینکه علم او به همهچیز احاطه دارد.»
*آیه آخر سورهی طلاق.
ضربان تند قلبش گویی درست زیر گوشش میزد. حس میکرد چیزی بختکوار گریبانش را گرفته که حتی نمیتوانست یک سانت هم جابهجا شود. خون در رگهایش منجمد شده و چشمهای نمزدهاش دودو میزدند. نگاهش را نوسانی بین آب و چهرهی مهربان مادرش چرخاند.
با لباسهای بچهگانهی زرد رنگ، کنار استخر ایستاده بود و به طرز غریبی به سطح آب که به نظرش مسخ شده و پر از رازهای ترسناک بود، نگاه میکرد.
صدای مادرش مثل نسیمی گذرا به گوشش میخورد و چند صدم ثانیهی بعد مثل بخار کمرنگی در هوا محو میشد. کلاه پلاستیکی روی سرش باعث میشد صداها بمتر به گوشش برسند؛ انگار خلسهای حبابی اطرافش را فرا گرفته بود.